خواندنیقضایی

جنازه‌هاي آرام مردان شرور

خبر مرگ كه در شهر پيچيد، خيلي‌ها دست به گوشي شدند و فوروارد كردند، شبكه‌هاي اجتماعي مانند وايبر هم به رايگان. از ساعت پنج ونيم صبح تا ساعت ٩ كه سه محكوم را كشاندند بالا و اعدام كردند، آنان كه بودند پا به جفت ايستادند و نيامده‌ها هم رسيدند، آنقدر آمدند و آمدند كه كنترل جمعيت با دو رديف نرده محافظ و ماموران پرشمار، باز هم عرق از تن پليس‌ها و سربازان بيرون كشيد. يك تكان از انتها تا برسد به نفرات جلوي صف-آنان كه از كله سحر جا گرفته بودند- مي‌شد موج.
سه محكوم، بار اول‌شان نبود كه به اين خيابان –خيابان مسلم مشهد- مي‌آمدند، اما به حتم آخرين بارشان بود. آنان يك‌بار سال ٨٧ و يك‌بار در اسفند سال ٨٨ به اينجا آمده بودند و دو چيز همراه داشتند؛ سلاح و وحشت. هر دوبار يك مغازه طلافروشي را خالي كردند؛ بار اول وقتي بود كه زن و بچه طلافروش هم در مغازه نشسته بودند و پيش چشم آنان، زدند و بردند. بار دوم، چيزي اضافه كردند؛ زدند، بردند و كشتند. پيشاني طلافروش مارگزيده را وقتي كه داشت تلاش مي‌كرد مالش را در ببرد، نشانه گرفتند و جانش را همراه مالش بردند.
فرمانده انتظامي مشهد، سرهنگ حجت نيك‌مرام به «اعتماد» مي‌گويد اين سه نفر از سال ١٣٨٣ كار خودشان را با سرقت خودرو شروع كردند، بعد دست به سلاح بردند و پي لقمه چرب‌‌تر، زدند به سرقت مسلحانه از طلافروشي‌ها.
هفت سال طول مي‌كشد تا سرانجام در سال ١٣٩٠، اعضاي اين باند كه اسم و آوازه‌اي براي خود در كرده، دستگير شوند. بعد از دستگيري به ١٩ فقره سرقت اعتراف مي‌كنند كه ١٣ مورد آن مسلحانه بوده است. در اين بين، به جز طلافروش كه كشتند، دو گلوله در پا و شكم طلافروش ديگري خالي مي‌كنند. بعد يكي ديگر از همين صنف را دنبال مي‌كنند، به خانه‌اش مي‌ريزند، شب مي‌مانند، صبح كمربندي انفجاري به او مي‌بندند، زن و بچه‌اش را گروگان مي‌گيرند و مجبورش مي‌كنند برود طلاهاي مغازه‌اش را با دستان خودش بار كند و دو دستي تحويل‌شان دهد، و بشماريد از اين دست تا برسد به سيزدهمين سرقت مسلحانه، سيزدهي كه دست‌كم براي اينان نحس بود. دست آخر هم خون طلافروش، دامان گانگستربازي‌شان را گرفت و دستگير شدند و طلافروشان مشهد، نفس راحتي كشيدند؛ هر چند به نظر مي‌رسد كمي طول كشيد. اين سه نفر، سليم و رضا و هادي كه دو نفرشان زير ٣٠ سال و يكي كمتر از ٤٠ سال دارد، براي آخرين بار به اين خيابان آمده‌اند؛ پرترس اما بي‌نعره و گردن نهاده بر عاقبت محتوم. دست و پا و چشم بسته، مي‌آيند مقابل نگاه آدم‌هايي كه از شماره خارجند. لِخ مي‌كشند، بالارفتن از هشت پله سكوي اعدام جان كندن است براي‌شان، تو بگو اورست را فتح كن، اما اين نه. كدام پا به ميل به پيشواز مرگ رفته است؟ آن هم چنين مرگي. زير بغل‌هاشان را مي‌گيرند، ماموراني كه فقط دو چشم و دهان آنان از زير نقاب مشكي ديده مي‌شود؛ مهربان‌ترين آدم‌هاي روي زمين به محكومان به اعدام.  بالا مي‌روند، طناب‌ها گردن‌ها را مي‌بوسد، چانه‌ها مي‌لرزد، دو جا؛ يكي بالاي سكو و ديگري كنار ميدان، يكي محكوم؛ از ترس، ديگري داغ‌ديده؛ از درد. اعدامي‌ها ساكتند، نه، يكي‌شان انگار چيزي مي‌گويد، بي‌صدا كلماتي را تكرار مي‌كند، «اشهد ان لا. . . »، دوباره، سه باره، بازهم و باز. دلش به يك اشهد راضي نمي‌شود، پي چيزي است، آخرين اميد؛ رحمت خدا.
روي ستون‌هاي برق، روي بام خانه‌ها، روي تنه درختان، روي زين موتورها، گوش تا گوش چهارراه، هزاران تن چشم درانده‌اند، پلك هم نمي‌زنند، تلفن‌هاي همراه هر چند فريم در ثانيه كه در چنته دارند رو كرده‌اند. صداي شاتر دوربين‌ عكاس‌ها رگباري است؛ نقطه فوكوس، گردن سه اعدامي.  سكو را مي‌كشند، مرگ و ديگر چيزي نيست.   اما مردم نمي‌روند، مبهوتند. به خود كه مي‌آيند، چند نفري از چهارگوشه چهارراه شعار مي‌دهند «نيروي انتظامي، تشكر، تشكر.»
نماينده پزشكي قانوني از پله‌هاي سكو مي‌رود بالا، رخ به رخ سه محكوم كه گردن‌هاي‌شان كج است مي‌ايستد و مرگ آنها را تاييد مي‌كند.  كرختي دست و پاي مردم هيجان زده فروكش كرده است، گردن كشيده خلايق پس مي‌نشيند. و اين مهر پزشكي قانوني است كه طومار داستان اين باند تبهكار را مي‌پيچد؛ مرگ تاييد است.

استخوان‌هاي سر پدرم را ديدم

طلافروش وقتي كشته شد سني نداشت، همسايه‌ها مي‌گويند حدود ٣٥ ساله بود. وقتي مرد دو دختر دو قلويش يك و نيم ساله بودند و پسرش ٩ ساله. آن پسر امروز آمده بود، با مادر و پدربزرگش. گوشه‌اي روي پاها نشسته بود و مدام دستش لاي موهايش مي‌رفت، مي‌كشيد و برمي‌گشت.  روز مرگ پدرش يادش است، روزي كه با صداي آژير آمبولانس از خانه بيرون دويد به «اعتماد» مي‌گويد: «همين سه نفر يك‌بار ديگه اومده بودن مغازه پدرم دزدي، دفعه اول خودم هم توي مغازه بودم، اومدن، داد زدن، فحش دادن و هرچي طلا بود بردن. دفعه دوم، يك سال بعدش، توي خونه بودم كه صداي آژير آمبولانس اومد، نگران شدم، سريع اومدم مغازه كه ديدم پدرم رو بردن. وقتي رفتم تو مغازه فقط جيغ زدم، استخوان‌هاي سر پدرم رو ديدم.»

چطور رضايت بدهم؟

همسر مقتول، چشمانش‌تر است، دست و پا و چانه‌اش مي‌لرزد و نمي‌تواند خوب صحبت كند. مي‌گويد خوشحال است كه دارد اين روز را مي‌بيند. مي‌گويد چند سال چشم انتظاري كشيده، نه خودش زندگي داشته نه بچه‌هايش خواب درست. به «اعتماد» مي‌گويد: «مادر يكي از همين‌ها يك نفر رو فرستاده بود كه رضايت بده، بنده خدا مي‌گفت مادرش خيلي حالش بده، گفتم چطور رضايت بدم؟ بايد جاي ما مي‌بوديد تا بفهميد چي مي‌كشيم؟ سه تا بچه يتيم يعني چي؟ شوهر من بي‌گناه كشته شد، اما اينها نه. از خودشون شنيدم كه گفتن اگه آزاد بشيم باز برمي‌گرديم سر همين كارمون.»

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا