دوئل مرگبار برای دوستی با دختر جوان
ساعت ١٠:٣٥ صبح روز گذشته، سربازي نحيف، جواني ٢٠ ساله را از زندان به شعبه ٧١ دادگاه كيفري استان تهران آورده بود كه لباس آبي با خطوط مشكي زندان به تن داشت و دستها و پاهايش در دستبند و پابند اسير. چهرهاش ضعف داشت، اطرافش را چند زن و مرد نگران دوره كرده بودند. آنها خانواده قاتل بودند. چند قدم آن طرفتر چند زن و مرد از دور به آنها خيره شده بودند. صدايشان ميآمد كه لعن و نفرين ميكردند. آنها خانواده مقتول بودند. آنها به دادگاه آمده بودند تا تكليف را مشخص كنند؛ دو سال از كشته شدن پسرشان در جريان نزاع دستهجمعي با قاتل ميگذرد.
جلسه دادگاه، راس ساعت ١٠:٤٠ صبح آغاز شد. دادگاه قصد داشت تا به اتهام محمدرضاي ٢٠ساله كه در تابستان ٩٢ در يك نزاع دسته جمعي يك نوجوان هم اسم خود را با ضربه چاقو به قتل رسانده، رسيدگي كند.
پس از قرائت كيفرخواست، پدر و مادر مقتول كه ٢٠ سال پيش از هم جدا شده بودند، خواستار قصاص متهم شدند. با اين حال پدر مقتول كه از جاي خود بلند شده بود جز تقاضاي قصاص قاتل فرزندش، جمله ديگري هم به زبان آورد: «قاتل بايد اعدام شود. اما اصل كاري فرد ديگري است. احسان، متهم ديگر پرونده، اصل كاري است. تمام شر منطقه از او بلند شده.»
پس از آن قاضي دختري ١٧ ساله به نام سونيا را كه در زمان وقوع قتل ١٥ سال داشت به عنوان مطلع به جايگاه احضار كرد. سونيا كه با روپوش مدرسه به جلسه دادگاه آمده بود رو به قاضي گفت: «شب قبل از درگيري پسري به نام عليرضا به من زنگ زد. من گفتم كه ديگر با من تماس نگيرد چون خانوادهام راضي نيستند كه با او در ارتباط باشم. بعد از آن گوشي را قطع كردم. روز بعد به پارك لاله رفتم تا چندتا از وسايلم را از دوستم زهرا بگيرم. او با دوستش سينا و پسري به نام احسان آمده بود. وقتي داشتم با زهرا حرف ميزدم دوباره عليرضا زنگ زد. داشتم با او حرف ميزدم كه سينا گوشي را از من گرفت و شروع كرد به فحش كاري با عليرضا. بعد هم شماره او را از روي تلفن من گرفت و دوباره به او زنگ زد و در پارك لاله قرار گذاشتند.»
پس از ثبت اظهارات سونيا، محمدرضا به عنوان متهم اصلي به جايگاه فراخوانده شد. او پاهايش را روي زمين ميكشيد. محمدرضا كه در زمان وقوع قتل ١٨ سال داشت با پذيرفتن اتهام قتل گفت: «صبح روز درگيري كارهاي ترخيص موتورم را انجام داده و خيلي خسته بودم. در خانه دراز كشيده بودم كه دوستم احسان به من زنگ زد و گفت كه با چند نفر درگير شدهاند. من به او گفتم كه خستهام اما او گفت كه دعوا سر خواهر سينا است. من وقتي اين حرف را شنيدم عصباني شدم و به سمت پارك لاله حركت كردم.»
احسان دروغ گفته بود چون سينا خواهري پنج، شش ساله داشت و دعوا سر «سونيا» آغاز شده بود كه محمدرضا اصلا او را نميشناخت. قاتل ادامه داد: «وقتي ميخواستم به پارك لاله بروم يكي از دوستانم به نام نيما به من گفت كه يك چاقو هم با خودم ببرم. من هم همين كار را كردم. اما وقتي به پارك رسيدم دعوا شروع شده بود. در فاصله پنج متري من احسان و سينا و چند نفر ديگر داشتند همديگر را ميزدند. همه آنها از نظر هيكل خيلي قويتر از من بودند. من هم نميخواستم جلو بروم. چاقو را هم در پشتم پنهان كرده بودم. اما ناگهان يكي از طرفهاي درگيري به نام عليرضا پسگردني خورد و روي زمين افتاد. او فكر كرد من او را زدهام، براي همين به سمت من حملهور شد. من هم چاقو را درآوردم و يك ضربه به كتفش زدم.»
محمدرضا لحظهاي سكوت كرد، انگار دراين دو سال، بارها اين صحنه را در زندان مرور كرده بود. او ادامه داد: «وقتي بلند شدم منگ بودم. نميدانستم چه اتفاقي افتاده كه ناگهان يك نفر چند ضربه مشت از پشت به من زد. وقتي برگشتم ديدم محمدرضا –مقتول- است. او كه چاقو را در دست من ديده بود فرار كرد و من هم دنبال او دويدم. اصلا نميخواستم او را با چاقو بزنم. چند قدم جلوتر يك رديف شمشاد بود كه من فكر كردم محمدرضا – مقتول- از روي آنها خواهد پريد اما او ناگهان از ترس زمين خوردن، ايستاد و من هم كه با سرعت به سمت او ميرفتم، نتوانستم بايستم و از پشت به او خوردم و چاقو در كتف او فرو رفت.» ضربه چاقويي كه باعث خونريزي شديد محمدرضا شد و قتل او را رقم زد. بار ديگر صداي كشيده شدن آهن پابند محمدرضا روي زمين پخش شد. متهم روي صندلي نشست. سونيا با ناخنهايش به حالت عصبي بازي ميكرد و پدر و مادر مقتول به ديوار روبهرو خيره شده بودند.
پس از محمدرضا – قاتل- حالا نوبت احسان بود كه به اتهام شركت در نزاع منجر به قتل و ايجاد جرح به جايگاه احضار شود. او همان كسي بود كه با محمدرضا تماس گرفته و به او گفته بود كه به پارك لاله بيايد. او كه با لباس سربازي به جلسه آمده بود، زخمي تازه روي گردنش داشت.
احسان ١٨ ساله درباره روز درگيري گفت: روز درگيري با سينا و سونيا در پارك بوديم. من ديدم كه سينا پشت تلفن با يك نفر دهن به دهن شده و فحشهاي ناموسي به هم ميدهند. آنها با هم قرار دعوا گذاشتند. بعد من به محمدرضا زنگ زدم و از او خواستم كه به پارك لاله بيايد.»
حرفهاي احسان تمام شده بود كه پدر مقتول از جايش بلند شد و به او اشاره كرد و گفت: «همهكاره اين است. او سابقهدار است. پدرش هم سابقهدار است. او شر منطقه است». قاضي به پدر مقتول تذكر داد كه در جاي خود بنشيند و نظم دادگاه را رعايت كند. فضا كه آرام شد، احسان روي صندلي خود نشست و نوبت به احضار سينا رسيد. او اكنون دانشجو است و اتهامش در حادثه دو سال پيش، شركت در نزاع منجر به قتل است. او درباره روز حادثه گفت: من با زهرا، دوست سونيا ارتباط داشتم. روز حادثه با هم در پارك بوديم كه ديدم سونيا پشت تلفن با يك نفر دعوا ميكند. گوشي را از او گرفتم و به طرف گفتم كه دست از سر اين بچه بردارد. همهچيز در همين حد بود.» محمدرضا به سينا نگاه نميكرد. سرش پايين بود و به دستبند و پابندش نگاه ميكرد.
پس از سينا، نوبت به سه جوان ١٩ ساله ديگر رسيد كه از همراهان مقتول بودند. آنها اتهام شركت در نزاع دستهجمعي خود را رد كردند و گفتند كه در درگيري كتك خوردهاند. در اين هنگام احسان به جلو خم شده و سرش را گرفته بود. سينا تحركي نداشت و فقط روبهرو را ميپاييد. يكي از اين سه نفر پيمان بود. صدايش ميلرزيد. او گفت: «من و دوستانم كل تابستان را براي كنكور درس خوانده بوديم. معمولا هم به پارك لاله ميرفتيم. آن روز هم نميدانستيم كه عليرضا ميخواهد دعوا كند. فكر ميكرديم كه براي تفريح ما را به پارك دعوت كرده. محمدرضا هم آمده بود. وقتي به پارك رفتيم، چند نوجوان ديگر كه تعدادشان خيلي بيشتر از اين سه نفري كه الان در دادگاه هستند بود، ما را دوره كردند. آنها شيشههاي نوشابه شكسته شده به دست داشتند. يكي از آنها به ما گفت كه پارك لاله متعلق به آنهاست و تا ١٠ ميشمارد و اگر ما هنوز در پارك باشيم به ما حمله ميكنند. ما هم ميخواستيم برويم اما آنها از پشت ما را محاصره كرده بودند. ناگهان آنها به ما حمله كردند و دعوا شروع شد. » دو متهم ديگر به نامهاي علي و محسن هم صحبتهاي مشابهي كردند و به اين ترتيب بار ديگر نوبت به قاتل رسيد.
بار ديگر صداي كشيده شدن آهن روي زمين پخش شد تا محمدرضا چند گامي را تا جايگاه بردارد. لرزش صداي او بلند بود. او كه تقاضاي بخشش از خانواده مقتول داشت، صورتش را برگرداند و با دست به احسان و سينا اشاره كرد و گفت: «من الان دو سال است كه به خاطر دروغي كه اين دو نفر به من گفتند كه دعوا سر خواهرشان بوده، پشت ميلههاي زندان افتادهام. به خاطر دروغي كه اينها گفتند، يك محمدرضا اسير خاك شده و يك محمدرضاي ديگر را ميخواهند اعدام كنند. چشم خانواده يك محمدرضا پر از اشك شده و خانواده يك محمدرضاي ديگر پر از خون.» او سپس به سختي به سمت پدر و مادر مقتول رفت. زانو زد و تقاضاي بخشش كرد اما آنها تصميم خود را گرفته بودند و احسان رو به سينا، لبخندي كوتاه زد.
ساعت ١١:٤٠ ظهر، ختم جلسه اعلام شد. بيرون دادگاه، يكي از زنهاي شاكي با ديدن قاتل، فرياد زد و گفت: «انشاءالله مادرت هميشه لباس سياه به تن داشته باشد.» مادر محمدرضا يك بطري آب معدني به پسرش داد؛ او از پلهها پايين رفت. صداي كشيده شدن آهن روي زمين ميآمد…