خواندنی

آقای اسب‌ آبی

حسن غلامعلی ‌فرد

  
جنگ در ساختمان نيمه‌کاره بالا گرفته بود. آمار زخمی‌ها و کشته شدگان روز به روز بالاتر می‌رفت، زخمی‌هايی که نه از ارتش خصم بلکه از طرف نيروهای خودی مورد اصابت سنگ و آجر قرار گرفته بودند. آنجا خبری از سلاح گرم نبود، سنگ و آجر و نخاله‌های ساختمان در گروه سلاح‌های پرتابی قرار می‌گرفتند و بی‌خانمان‌هايی هم که وضع‌شان بهتر بود از ميلگرد به عنوان نيزه بهره می‌بردند؛ البته تيرآهن هم بود. در اين جنگ هم مثل تمام جنگ‌هايی که در طول زمان اتفاق افتاده «آهن» عنصری حياتی بود و بی‌خانمان‌ها هم اين موضوع را می‌دانستند و برای همين «تيرآهن» جزو سلاح‌های سنگين بود، منتها  از آنجايی که بی‌خانمان‌ها همگی موجوداتی مردنی، ريغو و مافنگی بودند و حتی جنگ آنها را مردنی‌تر هم کرده بود هيچ‌کدام زورشان نمی‌رسيد تيرآهن‌های بی‌صاحب مانده در حياط را بلند کرده و در جنگ‌هایشان از آنها بهره ببرند، برای همين هر کدام از طرفين دعوا چشم اميدشان به آقای اسب‌آبی بود.  جنگ در ساختمان نيمه‌کاره مثل تمام جنگ‌ها جنگی نابرابر بود اما نتيجه‌اش کاملا برابر بود! وقتی درگيری‌ها شروع می‌شد بی‌خانمان‌هايی که ميلگرد و چوب داشتند در صف اول می‌ايستادند، آنهايی هم که در صف پشتيبانی و عقب‌تر جا می‌گرفتند وظيفه‌‌شان‌ پرتاب سنگ و آجر به سمت نيروهاي خصم بود. در همان لحظات شروع جنگ نيروهای عقبی همه‌ زورشان را در بازوهای استخوانی‌شان جمع و ادوات‌شان را سمت دشمن پرتاب می‌کردند، اما از آنجايی که زوری که در بازوهایشان بود به درد پرتاب گوجه‌فرنگی هم نمی‌خورد پس ناگزير سنگ‌ها و آجرهایشان به نيروهای خودی و ميلگرد‌داران و حتی گاهی به خودشان  اصابت می‌کرد. به اين ترتيب جنگ در همان ثانيه‌های آغازينش تمام می‌شد و بدون اينکه طرف‌های دعوا کوچک ترين برخوردی با يکديگر داشته باشند کلی مجروح و زخمی روی دست شان می‌ماند. جنگی که در ساختمان نيمه‌کاره درگرفته بود مثل همه‌ جنگ‌ها چيزی جز نکبت و تلخی و مرگ به همراه نياورده بود. اين جنگ هم مثل همه‌ جنگ‌ها پر بود از خون و خونريزی، با اين تفاوت که اين خون‌ها يا توسط نيروهاي خودی ريخته می‌شدند يا خودزنی عامل اصلی‌شان بود! اين جنگ اما يک تفاوت مهم با باقی جنگ‌ها داشت و آن هم اين بود که اين جنگ کسی را بی‌خانمان نکرده بود. بی‌خانما‌ن‌ها قبل از جنگ هم بی‌خانمان بودند و همين نکته سبب شده بود تا از ادامه يافتن جنگ ترسی نداشته باشند، برای همين آسيب رساندن به ساختمان نيمه‌کاره برایشان مهم نبود، چون آنجا هر چه که بود وطن اصلی‌شان نبود، پس با خيالی‌ راحت‌تر نابودش می‌کردند. آقای اسب‌آبی اما هنوز درگير جنگ‌های ساختمان نشده بود. او درگير جنگی به مراتب سخت‌تر بود، جنگی فرسايشی که يک طرف دعوا نيمه‌ انسانی‌اش بود و طرف ديگر نيمه‌ حيوانی‌اش. چند روزی می‌شد که گوشه‌ حياط برای خودش کز کرده بود و سعی می‌کرد با نيروی ذهن به غلبه‌ نيمه‌ انسانی‌اش بر نيمه‌ حيوانی کمک کند. هيچ کدام از طرفين درگير جنگ به منطقه‌ آقای اسب‌آبی کاری نداشتند، جراتش را هم نداشتند که عليه او بجنگند. برای همين منطقه‌ای که آقای اسب‌آبی آنجا می‌نشست امن‌ترين جای ساختمان نيمه‌کاره بود. برخی  بی‌خانمان‌ها که جنگ رُس‌شان را کشيده بود به منطقه‌ آقای اسب‌آبی که امن‌ترين منطقه‌ ساختمان نيمه‌کاره بود پناهنده می‌شدند و توقع داشتند او به عنوان نيروی حافظ صلح وارد کارزار شود و طرفين دعوا را به آشتی دعوت کند. اما آقای اسب‌آبی آنقدر در خودش فرو رفته بود که حتی از جريانات داخل ساختمان يک ابراز نگرانی خشک و خالی هم نمی‌کرد و همين قضيه باعث دلخوری بی‌خانمان‌های پناهنده می‌شد. جنگ همان طور ادامه داشت. جنگجويان هر روز با دست‌های خودشان به خودشان آسيب می‌رساندند. هر روز بر تعداد زخمی‌ها افزوده می‌شد. «بهداشت» در ساختمان نيمه‌کاره شبيه به «آزادی» در کشورهای جهان سوم بود يعنی يک شوخی بزرگ. خبری از کمک‌های اوليه نبود. تنها داروی ضد عفونی‌ای که بی‌خانمان‌ها داشتند در مثانه‌هایشان توليد می‌شد و به همين دليل فضای ساختمان بدبوتر و متعفن‌تر از قبل شده بود. «امداد و نجات» فقط در يک چيز خلاصه می‌شد و آن هم تنفس دهان به دهان بود. فقط دو، سه نفر بودند که تنفس دهان به دهان را دست و پا شکسته بلد بودند. يکی‌شان معتادی مافنگی بود که حتی يک گربه‌ در حال مرگ هم تنفس دهان به دهانش را نمی‌پذيرفت‌. ديگری هم پيرمردی بود که همه‌ دندان‌هايش را کرم خورده و هميشه‌ خدا آب از لب و لوچه‌اش سرازير بود و فقط نيمی از عمليات تنفس مصنوعی را بلد بود و آن هم دميدن بود. يک بار به قدری در دهان يکی از بی‌خانمان‌ها دميد که باد از همه‌ سوراخ سنبه‌هايش بيرون زد و در جا تمام کرد. نفر سوم هم آقای اسب‌آبی بود. او اما همان طور نشسته بود کنج ديوار. صورتش خيس عرق بود. به قدری به مغزش فشار آورده بود که حس می‌کرد کلاغی توی جمجمه‌اش گير کرده و خود را به اين سو و آن سو می‌کوبد. يکهو چشمانش گرد شد، روی تنش عرق سرد نشست، تازه يادش آمد که چمدان قهوه‌ای سوخته‌اش را گم کرده…

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا