خواندنی

ماشین خوابی زیر یکی از پل‌های تهران

ماشینش درست بین دو ستون سرد و سیمانی پل پارک شده، یکی از پل‌های معروف تهران. هر چهار چرخش پنچر است. ماشینی پر از وسایل، آشغال و خرت و پرت. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد توی ماشینش پیدا می‌شود. اطراف ماشین هم خرت و پرت‌هایش را ریخته.

یک نصفه روز کامل را میان کارتن خواب‌های شهر تهران گذرانده‌ام به همراه بچه‌های «انجمن خیریه تولد دوباره.» وقتی قصد داریم به سمت شهر برگردیم، ناگهان پرایدش را از دور می‌بینیم. تنهاست، مدام می‌نشیند و پا می‌شود. مثل این است که لباس‌هایش را می‌شوید و بعد انگار با کارگرهای ساختمان بغل پل حرفش می‌شود. صدای جیغ و دادشان از دور می‌آید. وقتی با بچه‌های انجمن به سمتش می‌رویم. چشمهایش پر از اشک شده بچه‌ها بسته‌ای غذا تعارفش می‌کنند. می‌گوید: «چند ماهی است اینجا زندگی می‌کنم  توی ماشینم. حالا این کارگرها می‌گویند، حق نداری اینجا باشی. همه جا را کثیف کرده‌ای و بوی بد می‌دهی، باید از اینجا بروی. اصلاً اینجا بو می‌دهد؟ همه چیز را سعی کرده‌ام مرتب نگه دارم.»

پیرمرد است، کمرش خم شده. وقتی حرف می‌زند صدایش می‌لرزد. قبل از هر حرفی کارتش را از جیبش درمی‌آورد، کارتی که نشان می‌دهد روزی استخدام یک کارخانه بوده. مدارکش کامل است. یکی از مددیاران انجمن برایش توضیح می‌دهد که خیلی مراقب مدارکش باشد چون ممکن است شبی، نیمه شبی آنها را از دست بدهد؛ وقتی خواب است ممکن است مدارکش را دزد بزند و او هم به سرنوشت دیگر کارتن خواب‌ها مبتلا شود؛ بی‌هویتی و بی‌مدرکی.

«بازنشسته که شدم گفتم ماشینم را بردارم و دور ایران بگردم. نمی‌دانم چه شد این بلا به سرم آمد آن هم در این سن. همه چیز خوب و مرتب بودها.»

به هروئین معتاد شده است. می‌گوید قبلاً در جوانی‌هایش هم مصرف می‌کرده اما سالها  پاک پاک بوده. بعد از بازنشستگی باز وسوسه به جانش افتاده. آن هم چه وسوسه‌ای. دو پسر و یک دختر دارد. گاهی سر می‌زنند حتی درخواست می‌کنند، کمکش کنند اما دیگر روی برگشت به خانه را هم  ندارد. ترجیح می‌دهد همین‌جا بماند و بمیرد اما فرزندانش به این حال و روز نبینندش.

بچه‌های انجمن تولد دوباره برایم می‌گویند بین معتادها از هر طیف سنی، تحصیلی و طبقه اجتماعی می‌توانی ببینی. این طور هم نیست که همه کارتن خواب‌ها و بی‌خانمان‌ها بی‌خانواده و فقیر باشند. خیلی‌ها از خانه می‌زنند بیرون و به این روز می‌افتند و چون روی برگشت ندارند در خیابان‌ها ماندگار می‌شوند.

«چند شهر ایران را هم گشتم بعد گفتم یک بار مصرف کنم. یک بار مصرف همان و معتاد خیابان خواب شدن همان. خانه‌ام را از دست دادم. شدم ماشین خواب.»

لباس‌هایش را همین‌جا زیر پل می‌شوید. غذا می‌پزد. همین جا آب گرم می‌کند و حمام می‌کند.
بدو بدو می‌رود و بین خرت و پرتهای ماشینش می‌گردد و یک دست کت و شلوار سرمه‌ای را نمی‌دانم از کجای صندلی عقب بیرون می‌کشد. کت و شلوار هنوز نو است و برق اتو رویش. توی چشمانم زل می‌زند: «من اینا را می‌پوشیدم، هر روز سر کار می‌رفتم. بازنشسته شدم. الان حقوق دارم.» این جملات را بارها و بارها برایمان تکرار می‌کند، بارها بغض در صدایش می‌شکند: «هیچ کس زمانی که مصرف مواد مخدر  را شروع می‌کند چنین عاقبتی برای خودش تصور نمی‌کند. من هم تصور نمی‌کردم؛ اما شد. کاش این جوان‌ها من را ببینند و عبرت بگیرند. زندگی‌ام بشود آیینه آنها.»

از الان نگران زمستان است و شبهای سرد. شنیده امسال زمستان سختی در راه است. دیگر ماشینش را نمی‌تواند تکان هم بدهد. می‌ترسد این کارگرها برایش بزنند و شهرداری بیاید و ماشینش را ببرد:«من که جای زیادی اشغال نکرده‌ام، یک تکه از زمین خدا.»

از پیرمرد دور می‌شویم. در حال تقلاست، تقلا برای قشنگ کردن خانه درون ماشینش. وسایل صندلی جلو را عقب ماشین جاساز می‌کند. خرت و پرتهای دور ماشین را بر می‌دارد، سمت چپ خیابان می‌چیند، سعی می‌کند به دور و برش نظمی بدهد، اما از دور هم تلاش‌ او به نظرم بی‌نتیجه می‌رسد. هیچ ماشینی خانه آدم نمی‌شود.

نوشته های مشابه

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا