فید

مصاحبه جدید آزاده نامداری در مورد علت کتک خوردنش از فرزاد حسنی

شاید هم این بهترین راه بود برای جبران آنچه که خانم نامداری تصور می کرد به زندگی اش لطمه زده؛ از آن جلد معروف مجله ایده آل به بهانه ازدواج او و فرزاد حسنی… از آن موقع دو سال گذشته، تیم مجله ایده آل عوض شده و زندگی و حتی نگاه آزاده نامداری هم.
پس حالا می شد دور یک میز نشست و صحبت کرد. حتی اگر ما در اول مصاحبه سعی کنیم نقش آدم بد را باری کنیم و آزاده نامداری را عصبانی کنیم، این قدر که یک جاهایی با بغض جوابمان را بدهد. اما فکر می کنیم این مصاحبه می تواند نقطه پایان خوبی باشد برای همه اتفاقات بدی که تا امروز افتاده، حوصله کنید و این گفت وگوی هفت پرده ای را تا آخر بخوانید. آن وقت شما هم با ما هم رای خواهید شد.
پرده اول:
هیس! دخترها فریاد نمی زنند!
*خانم نامداری زیاد عصبانی می شود؟
نه. راستش من در مدت زیادی از زندگی ام اصلا عصبانی نمی شدم. جالب است برایتان بگویم که چند وقت پیش یکی از ویدئوهای قدیمی خودم را در یک فن پیچ اینترنتی دیدم که در آخر برنامه می گویم: «من که اصلا عصبانی نمی شوم.» با خود فکر کردم و دیدم در آن زمان چقدر نگاه درستی به خودم داشتم. البته که عصبانی شدن یک بخشی از  زندگی آدم ها است؛ ولی من یک کاراکتر کاملا آرام دارم. اگر چه که در یک سال و نیم اخیر بیشتر عصبانی می شوم.
دریک سال و نیم، دو سال اخیر و وقتی فهمیدم دنیا مهربان نیست و یک هجمه خیلی شدید به سمتم روانه شد و من برای دفاع از خودم گارد گرفتم، عصبانیت هم بخشی از وجودم شد. ولی کلا عصبانیت من خیلی جدی نیست. ممکن است با کلام با دیگران بحث کنم اما آن قدر عصبانی نمی شوم که چیزی را بشکنم یا به سمت کسی پرتاب کنم! اصلا این جور عصبانی نمی شوم. حالا چرا این را پرسیدید؟
*چون فکر می کنیم انتشار آن عکس افشاگرایانه در اینستاگرام یک واکنش از سر عصبانیت بود…
خیلی خوب شد که این را گفتید. پس اجازه دهید کاملا برای تان توضیح بدهم. اولا باید بدانید من اصلا و ابدا دچار انقلاب روحی نمی شوم. اینکه یک انفجار روحی در من رخ بدهد که باعث بشود یقه یکی را بگیرم یا به کسی ناسزا بگویم یا عکسی از سر عصبانیت منتشر کنم. می توانم بگویم دلخوری من در آن لحظه بسیار زیاد بود اما عصبانیت و خشمی نداشتم. آن عکس اصلا به خاطر اینکه من عصبانی بودم منتشر نشد و دلایل زیاد دیگری داشت.
*اجازه می دهید بگوییم باورمان نمی شود؟ یعنی شما حال تان کاملا خوب بود و همه چیز عادی بود، بعد ناگهان تصمیم گرفتید یک عکس اینچنینی از خودتان منتشر کنید؟
نه اصلا! من حالم خوب نبود. حال خوب نبودن با عصبانیت دو مقوله کاملا جداست. من عصبانی نبودم و این طور نبود که حالا یک حرکتی بکنم که عصبانیتم را خالی کنم.
*حال تان خوب نبود یعنی چطور بودید؟
ببینید من احساس می کردم یک اتفاقی افتاده است و باید واکنش نشان بدهم. بگذارید کمی به عقب برگردم. تفکر من به این صورت است که می گویم دو نفر که با هم ازدواج کردند، ممکن است بعد از یک مدتی به این نتیجه برسند که حالا نمی خواهند با هم زندگی کنند. خیلی خب! این می تواند یک پیشامد طبیعی در زندگی شما باشد و حالا باید با آن کنار بیایید. به نظر من فاجعه ای رخ نداده. قبول دارم که جدایی اتفاق بسیار تلخ و رنج آوری است و آدم را آزار می دهد، اما وقتی به این نتیجه رسیدید که تنها راه همین است، خب جدا شوید و دست از آزار هم بردارید. من این توصیه را به هر کسی که از من مشاوره بخواهد می دهم. برداشت بد نشود. اصلا توصیه به جدایی نمی کنم؛ اما اگر راه دیگری نبود، اتفاق هولناکی نیفتاده و زندگی ادامه دارد و دنیا به آخر نرسیده است.
پس شما از این آدم ها هستید که فکر می کنند زوج ها می توانند بعد از ازدواج رابطه دوستانه ای با هم داشته باشند…
در شکل کلی اش درست است؛ به شرطی که هر دو نفر متقاعد شوند که در مورد خودم، هر چقدر سعی کردیم نشد. ولی درستش  این است که دو طرف سر جنگ نداشته باشند و قصد آزار هم را نکنند و هر کس راه خودش را برود. حالا می شود به قول شما دوست ماند و به هم احترام گذاشت.
پرده دوم:
یک عاشقانه ناآرام
*ما هنوز نفهمیده ایم فاجعه از کجا شروع شد؟
از زمانی شروع شد که من چند ماه پس از عقد به این نتیجه رسیدم که ما نمی توانیم زندگی کنیم و پا پیش گذاشتم که جدا شوم.
*و طرف مقابل مخالف بود؟
بله، کاملا مخالف بود.
*یعنی ایشان اعتقاد داشت که می توانید با هم زندگی خوبی داشته باشید.
در حرف بله.
*ولی جمع بندی شما این بود که دیگر امکان زندگی مشترک وجود ندارد؟
من مطمئن بودم که نمی توانیم و برای این تصمیم دلایل منطقی داشتم و به عقیده من ایشان هم ته دلش می دانست که ما نمی توانیم.
*از کی مطمئن شدید نمی توانید؟
شاید حدود دو ماه بعد از عقد کاملا به این نتیجه رسیدم که امکان ادامه این زندگی وجود ندارد. ما کلا 10 ماه عقد کرده بودیم.
*چند ماه قبل عقد دوران نامزدی داشتید؟
هیچ! تقریبا تمام مدت خواستگاری و نامزدی ما 10 تا 15 روز هم طول نکشید.
*یعنی شما دو ماه بعد از عقد قصد داشتید جدا شوید و مقدماتش را آغاز کردید و 10 ماه بعد جدا شدید؟
نه اصلا. من ابتدا سعی کردم مشکل را با خودم حل کنم. چون تجربه زندگی مشترک نداشتم فکر می کردم هیچ کس نباید متوجه شود که ما مشکل داریم و من باید از چیزی که کاملا بد است صیانت کنم و معتقد بودم اگر بد است برای من است و هیچ کس نباید بفهمد.
*هنوز به آن نقطه انفجار که شما آن عکس را منتشر کردید نرسیده ایم، اما چطور است به عقب برگردیم و ببینیم چرا اصلا به اینجا رسیدید که این زندگی ارزش ماندن ندارد…
ببینید به نظرم وارد جزییات نشویم بهتر است. چون طرف مقابل من حضور ندارد و یک طرفه حرف زدن بی انصافی است.
*خب سوال را به این شکل مطرح می کنم؛ اصلا چی شد که رابطه کاری شما منجر به ازدواج شد؟
اصلا دوست ندارم وارد این بحث هم بشوم…
*به هر حال شما از همدیگر شناخت داشتید و تازه به هم نرسیده بودید. درست است؟ بعد از عقد اما دو ماه نگذشته شما متوجه می شوید اشتباه کرده اید…
بله سال ها بود همدیگر را می شناختیم اما در همین حد که از کار هم تعریف کنیم. شناخت ما از هم سطحی بود. به عنوان خانم نامداری و آقای حسنی به هم احترام می گذاشتیم و اینکه بگوییم چقدر تو خوب اجرا می کنی. واقعا در همین حد نه بیشتر.
*خوب اجرا می کنی یا آدم خوبی هستی؟
هر دو.
*و این رابطه کاری تحسین آمیز کم کم به ازدواج و خواستگاری رسید؟
بله. اما بگذارید کمی جامع تر برایتان بگویم. نمی دانم چه دردی است که آدم ها خودشان را درست پرزنت نمی کنند. من معتقدم آدمی هستم که تشخیص می دهم. فکر می کنم از یک استعداد متوسط برخوردارم که می توانم تشخیص دهم و  فکر می کنم چیزی که باعث شد ما 4 تیر عقد کنیم و در شهریور یعنی ظرف دو ماه به این نتیجه برسیم، این بود که ما درست به هم پرزنت نشده بودیم.
*شما دقیقا دنبال کدام فرزاد حسنی می گشتید که پیدایش نکردید؟
همان که می گفت، دوست ندارم به طور دقیق صفات خوب را بگویم چون آن وقت شما فکر می کنید ایشان آن صفات را اصلا ندارد و این خوب نیست. همین قدر بگویم که ما به لحاظ اعتقادی، فکری و اهدافی که در زندگی داشتیم، حتی دایره دوستان و خیلی مسائل دیگر با هم تفاوت داشتیم و اینها چیزهای کوچکی نبود. حتی برای نشست و برخواست هم با هم مشکل داشتیم.
*پس شما معتقدید این تفاوت هایی که ظرف ماه های اول به چشم تان آمد به این خاطر بود که خود واقعی تان را نشان نداده بودید؟
فکر می کنم من خود واقعی ام را نشان داده بودم. اما آن طرف داستان آدمی است که هیچ کدام از آن چیزهایی که می گفت نبود. ضمن اینکه ایشان با من فرق می کرد چون شناخت خیلی بهتری از من داشت: برخلاف اینکه من ایشان را کمتر می شناختم.
*چطور چنین چیزی ممکن است؟
به خاطر اینکه ایشان مرد هستند.
*اینکه ایشان شناخت خوبی از شما نداشتند، مزیت است؛ نه عیب، شاید این ضعف شما بوده که شناخت خوبی از طرف مقابل تان نداشتید؟
شاید به خاطر اینکه من آدم واقعی و ساده ای هستم. من همینی هستم که می بینید. در کوچه و خیابان و جلوی دوربین. همه جا من همینم. شاید گل تمام حرف هایی که می خواهم در این مصاحبه یا هر جای دیگری بگویم یک جمله باشد. من با آن فرزاد حسنی که قبل از ازدواج می شناختم ازدواج نکردم و اگر همان آدم که فکر می کردم بود، نه تنها جدا نمی شدم، که هزار سال هم زندگی می کردم.
*سوال مشخص ما این است خانم نامداری: آیا این نقص به شما برنمی گردد که نتوانستید خوب تشخیص دهید؟
حتما بخشی از این اتفاق به من برمی گردد. اصلا زودباور بودن در تمام زندگی به من ضربه زده است، اما این هولناک ترین ضربه بود. من بخشی از این اتفاق را که شاید 50درصد باشد کاملا می پذیرم، اما می گویم من با ادعاهای یک آدم ازدواج کردم؛ البته من در زندگی به این معتقدم که نمی توانم بنا را بر بی اعتمادی گذاشت و اگر بنای همه چیز بربی اعتمادی باشد، دیگر نمی شود به راحتی زندگی کرد چون زندگی ترسناک می شود.
*می دانید چرا روی آن مساله تمرکز کرده ایم؟ چون فکر می کنم مساله ای که شما را به این نقطه رساند، مساله خیلی شایعی است. خیلی از جوان ها، خصوصا دختر خانم ها بدون شناخت درست از خود و طرف مقابل، تنها با تصورات خودشان وارد مقوله ازدواج می شوند. البته قاعدتا در مورد خانم نامداری که روانشناسی خوانده و سال ها به عنوان یک  فعال اجتماعی تجربه حضور داشته قضیه به همین سادگی نیست…
با حرف شما کاملا موافقم. موردی که در یک سال اخیر بیشتر از هر چیزی من را رنج می دهد و باعث ناراحتی، آزار، درد، بی خوابی و هزار تا مشکل دیگر شده، این است که من چرا بدون تفکر وارد گود شدم. این دردی است که من را رها نمی کند. معتقدم اتفاقات چند سال اخیر به خاطر دوره ای از زندگی من به وجود آمده که دیگران را منع می کردم و این خواست خدا بود که در شرایطی قرار بگیرم که همیشه از آن فرار می کردم. در حقیقت همیشه به خودم می گویم خدا دارد به تو می گوید آزاده، من یکی یکی این چاله ها را می گذارم سر راهت تا ببینم تو که این قدر دیگران را منع می کنی با مشکلات خودت چه برخوردی خواهی داشت. این جهان بینی من در برابر اتفاقات یک سال اخیر است. چون زندگی من به صفر رسیده و حالا از نو شروع کرده ام و دارم همه چیز را از نو می سازم.
پرده سوم:
شجاع دل
*شاید یکی از ویژگی های بارز آزاده نامداری که تمام اتفاقات زندگی او را توجیه می کند شجاعت باشد. با همین شجاعت می تواند تصمیم بگیرد یک ازدواج را که به نظرش موفق نیست با همه تبعاتش تمام کند. با همین شجاعت، این جدایی را علنی می کند و با همین شجاعت عکسی با ظاهر نامناسب و جنجالی را در اینترنت منتشر می کند. همین شجاعت هم حالا شما را به این مصاحبه کشانده…
البته همان طور که گفتم این اولین و آخرین مصاحبه من درباره این اتفاق خواهد بود. از یک جهت قبول دارم من شخصیت شجاعی دارم اما بیشتر از هر چیزی می توان گفت آدمی نیستم که دست به پنهان کاری بزنم و به این تفکر اعتقاد ندارم. همیشه می گویم چیزی تو را می ترساند که از آن شناخت نداری و درباره اش فکر نکرده ای و احساس می کنی با خطری مواجه می شوی. من در تمام مواردی که گفتید احساس خطر نمی کردم. در زمان جدایی خیلی ها از جمله دوستان رسانه ای ام به من می گفتند به هیچ کس نگو. چون این طوری به زندگی کاری ات ادامه می دهی و مطبوعات اذیت ات نمی کنند و کسی کاری به کارت ندارد. اما من با خودم فکر کردم که نمی توانم با دروغ زندگی کنم. وقتی با دوستان و فامیل که معاشرت می کنم، زمانی که مورد سوال قرار می گیرم نمی توانم دروغ بگویم. باید حلقه دستم کنم که باز هم دروغ است. من آدم این کار نبودم و نیستم.
*دروغ البته تاریخ مصرف دارد و بالاخره باید راستش را می گفتید.
حق با شماست.
*یعنی بپذیریم آن وقت که مصاحبه کردید و تلویحا جدایی تان را اعلام کردید، می خواستید درس صداقت به ما بدهید؟
من با این کار از خودم صیانت کردم. ادعای مدیریت جهان و این را که بخواهم همه را راهنمایی کنم ندارم. از خودم و از زندگی ام، جهان بینی ام، اصولم و چیزی که به آن اعتقاد داشتم و دارم دفاع می کنم. این اتفاقات چیزی خارج از چارچوب زندگی عادی نیست که بخواهم از آنها فرار کنم و دروغ بگویم که ما جدا نشده ایم و من زندگی مشترک خوبی دارم و خیلی هم خوشبختم! یا در مجامع عمومی ظاهر شوم و به مردم لبخند دروغین تحویل بدم! من اگر این طور زندگی کنم شب نمی توانم، بخوابم.
*این را که می گویید، با ذات کار در رسانه منافات ندارد؟ همه آدم ها جلوی دوربین یا پشت دوربین فرق دارند…
نه. اینکه من هفت سال به صورت دائم در تلویزیون حضور داشتم و سه سال مستند ساختم و سه چهار سال هم که برنامه سال تحویل اجرا کردم، من را به آدم دیگری تبدیل نکرد. من آدم شوآف و نمایش نیستم. آدم رئالی هستم و اصلا این دنیای رسانه را که قرار است همه از آن بترسیم درک نمی کنم. مگر من خلاف کرده ام که از چیزی یا از کسی بترسم؟ دارم یک کار شرعی می کنم. یواشکی کاری کردن در مرام من نیست…
*می شود این جوری بود و سال ها در رسانه ماند؟ نه فقط در تلویزیون ما که حتی چهره های تلویزیونی در دیگر کشورها هم زندگی شان جلوی دوربین با زندگی واقعی کاملا متفاوت است؛ مثال اخیرش جرمی کلارکسون مجری برنامه تخت گاز.
این چیزی که در مورد جرمی کلارکسون می گویید یک گرفتاری حرفه ای است که همیشه پیش می آید و از بحث ما کاملا جداست. اما به نظر من همه باید آن طوری باشند که همیشه هستند و لزومی ندارد شما چند شخصیت متفاوت داشته باشید. من  به عنوان فردی که سال ها جلوی دوربین بودم برای مردم با چند ویژگی مهم شناخته می شوم. مثلا ممکن است فکر کنند خیلی شلوغ هستم اما وقتی با من برخورد می کنند می گویند چقدر آرام هستی. یا ویژگی دیگرم این است که پیشرو بوده ام. ظاهرم با بقیه مجری ها فرق دارد. من اولین مجری تلویزیون بودم که چادر ملی سر کردم، اصلا تا پیش از من کسی چادر ملی سرش نمی کرد. درست مثل سریال در پناه تو که یک خانم به چادرش کش زد و همه شگفت زده شدند. من آدمی هستم که راحت گفت وگو می کنم حتی اگر یک شخصیت مهم روبرویم باشد؛ یا اینکه آدم شادی هستم و راحت می خندم و اصلا تصویر عبوسی از خودم به جای نگذاشته ام، چون فکر می کنم به عنوان میزبان باید بستری فراهم کنم که مهمان راحت باشد و در عین حال، با تمام این ویژگی ها آدم معقولی هستم. جالب این است که مخاطب این را می فهمد. اما من چوب ویژگی هایی را که گفتم خورده ام و بارها پیش آمده که گفته اند چقدر این دختر راحت است و چه کسی به او اجازه داده این قدر راحت باشد یا اینکه چرا درباره فوتبال حرف می زند؟ در همه سال های کاری، من بحران های زیادی طی کرده ام و در دو سال اخیر هم که این ماجراها پیش آمده است ولی با تمام این تفاسیر کلا از تصویری که به جا گذاشته ام احساس خوبی دارم و فکر می کنم کاری را که می خواستم انجام داده و نشان داده ام. می توانی خودت باشی و تصویر دروغ از خود نسازی. من خوشحالم که با تمام این رفتارهای متهورانه، مردم من را آدم معقولی می دانند.
*یک جورهایی نماد جمع اضداد هستید. آدمی که نشان داده می توان ظاهری سنتی داشت اما کلیشه نبود و جور دیگری لباس پوشید و حرف زد. راستی خانم نامداری یک آدم سنتی است؟
من برخاسته از یک خانواده سنتی هستم و چادر به من ارث رسیده است. مادرم، مادربزرگم و تا 7 نسل قبل از من همه خانم ها چادر پوشیده اند. من از اول راهنمایی چادر سر کرده و به مدرسه ای رفته ام که چادر پوشیدن در آن الزامی بوده. با این تعاریف خودم را آدمی مذهبی ای می دانم. اما من شاید به خاطر ویژگی های نسلم پیشرو بودم. اولین نفر هم بودم که همه تبعات اش را پس دادم. حتی در اتفاقات اخیر هم پیشرو بودم. اولین کسی بودم که به عنوان یک مجری زن در تلویزیون، بعد از جدایی آمدم و گفتم طلاق گرفته ام. مطمئن باشید که آدم ها از این به بعد راحت تر می گویند که طلاق گرفته اند، اما بدبختی هایش را من تحمل کردم.
*پشیمان نیستید؟
نه اصلا. من تصمیم گرفتم و پای تصمیم خود ایستادم. حتی اطرافیانم، مادرم، خواهر و کسانی که به من نزدیک اند گاهی از این کار من ناراحت می شوند. مثلا من با خواهرم فرق می کنم و وقتی او از کارهای من ناراحت می شود، می گویم ناراحت نباش، کارهای از این وحشتناک تر هم ممکن است بکنم، ولی تو تا همیشه خواهر من می مانی و البته اگر باعث آزارت هستم، برو بگو من آزاده نامداری را نمی شناسم! اشکالی ندارد. شما ممکن است بخواهید یک زندگی معمولی داشته باشید و زیر زیرکی هر کاری بکنید اما ازدواج یک مقوله کاملا جداست. چه برای آقایان چه برای خانم ها و نمی شود اینجا دروغ گفت. من فرزاد حسنی را بعد از جدایی ندیدم و حتی دیالوگ هم با هم نداشتیم و در جریان نیستم که ایشان چه اوضاع و احوالی دارد.
*چقدر خوب است که آدم خودش را جای طرف مقابل بگذارد آن وقت شاید بشود جوری رفتار کرد که این ماجرا از این تلخ تر نشود…
چند روز پیش یکی از دوستانم به من گفت تو کینه داری؟ گفتم ببین در دنیا هیچ چیز آنقدر ارزش ندارد که بخواهیم کینه از آن به دل داشته باشیم. من نسبت به ایشان عصبانی، ناراحت و دلگیر نیستم و این طور نیست که بخواهم یک سوال از او بپرسم چرا این کار را کردی؟ چرا راستش را نگفتی؟ خودش می داند که من به چه چیزهایی اشاره می کنم. اگر ایشان مواردی را که بعدا فهمیدم همان اول آشنایی می گفت می فهمیدم من و او ازدواج که سهل است همسایه هم نمی توانستیم باشیم.
*شما مجبور به ازدواج شدید؟ چون در مصاحبه ای قبلا گفته بودید که ما در حال خواستگاری و مراحل قبل عقد بودیم که مجله ها عکس عروسی ما را روی جلد زدند و ما مجبور شدیم هر چه سریع تر مراسم عقدمان را برگزار کنیم.
اجباری در کنار نبود. ما پیش از ازدواج همان طور که گفتم 10 تا 15 روز صرف خواستگاری و رفت و آمدها کردیم و در زمانی که هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و رسمیت به خود نگرفته بود یکی از روزنامه ها خبری درج کرد که آزاده نامداری و فرزاد حسنی ازدواج کرده اند. که به یاد دارم 14 یا 15 خرداد بود و همه جا تعطیل. وقتی آن خبرها بیرون آمد تمام دوستان و آشنایان من هم فهمیدند. تمام فک و فامیل مان از راه دور و نزدیک تماس می گرفتند و می گفتند چرا ما را دعوت نکردید و ما  قسم می خوردیم به خدا هنوز کاری نکرده ایم! می گفتند پس مجله ها چرا عکس تان را چاپ کرده اند؟! البته با تمام این تفاسیر این نامردی مطلق است که بگویم من مجبور شدم و ازدواج کردم. اما به خاطر این عکس تحت فشار قرار گرفتیم که زودتر ازدواج کنیم. رسانه ها بعضی وقت ها به جهت کار غیراخلاقی شان کارهایی می کنند که به مردم ضربه می زنند. اگر آن خبرها منتشر نمی شد ما زمان بیشتری برای فکر کردن داشتیم.
پرده چهارم:
روز واقعه
*تا اینجا هنوز درباره آن روز لعنتی صحبت نکرده ایم، برگردیم به آن روز؟
اگر این ضبط صورت را خاموش کنید به شما می گویم چه اتفاقاتی افتاد.
*به هر حال شما عکسی از خودتان منتشر کردید که از یک اتفاق دردناک پرده برداشت، شبیه صحنه قتلی که رخ داده و شما شاهد بوده اید. حالا که نمی توانید بگویید نمی توانم حرفی درباره آن بزنم…
خب، اجازه بدهید جوری تعریف کنم که بدون وارد شدن به ریز ماجرا بشود توضیحش داد. تا سه ماه اول بعد از عقد من به زنی تبدیل شدم که اصلا شبیه خود واقعی ام نبود. زنی که هیچ وقت وجود نداشته و نمی شناختمش. در این سه ماه من هر اتفاق غیرمعقولی که می افتاد نمی دیدم و سعی می کردم به خاطر زندگی ام از آن بگذرم. اما بعد که تصمیم گرفتم ادامه ندهم، اتفاقاتی افتاد که نمی توانم آنها را مو به مو تعریف کنم چون قابل گفتن و طرح کردن نیستند. در نرم ترین شکل می شود گفت به نظر می رسد ایشان بر تکانه های روانی شان کنترل نداشتند.
*یعنی چه؟
بر تکانه های روانی تسلط نداشتن یعنی مثلا وقتی شما عصبانی می شید لیوان را پرت می کنید به سمت دیوار تا خرد شود. یک روز هم ممکن است سر همسرتان را پرت کنید به سمت دیوار.
*خب چه اتفاقی می افتد که یک نفر به این نقطه می رسد؟
من گفتم بیا برویم جدا شویم و ایشان گفتند من جدا نمی شوم.
*قبلا از آن هیچ وقت چنین واکنش هایی به وجود نیامده بود؟
4 یا 5 بار دیگر واکنش نشان داده بود، اما نه با این شدت.
*شاید بعضی ها فکر کنند نمی شود شما فقط یک کلام بگویید بیا برویم جدا شویم و ایشان چنین واکنشی نشان بدهند؟ شما حتما کاری کرده اید که ایشان را به این نقطه از عصبانیت رسانده…
نه. من فقط گفتم بالا بروید پایین بیایید، حاضر نیستم یک دقیقه دیگر زندگی کنم.
*این اتفاق کی بود؟
حدود آذر ماه 92.
*شما تیر ماه عقد کرده بودید. یعنی 5 ماه بعد از ازدواج؟
بله. 5 ماه بعد از ازدواج، ما به جایی رسیدیم که دیگر برای من بشخصه امکان زندگی وجود نداشت و درخواست من برای جدایی به چنین اتفاقی منجر شد.
*شما در این زمان حق طلاق داشتید؟
نه. بعد از این ماجرا بود که حق طلاق گرفتم.
*آن روز بعد از درگیری چه شد؟
من به حالت مرگ افتادم و بعد از رسیدن به بیمارستان در حالی که به شدت آسیب دیده بودم با خانواده ام تماس گرفتم و آنها آمدند و من بعد از مرخصی از بیمارستان این قضیه را از طریق قانونی پیگیری کردم.
*فرزاد شما را به بیمارستان برد؟
بله. اتفاقا ایشان بسیار اظهار پشیمانی می کردند و گفتند خودم از شما مراقبت می کنم و ما حالمان دوباره خوب می شود.
*ولی شما شکایت قضایی کردید…
بله.
*و سرنوشت پرونده چه شد؟
من وکیل گرفتم. شرط پدر من در آن پرونده این بود که ما در صورتی رضایت می دهیم که دخترم حق طلاق داشته باشد و پس از آن بود که بعد از مدت ها پدرم اجازه داد با ایشان حرف بزنم.
*یعنی به ازای گرفتن حق طلاق مصالحه کردید. بعد چه شد؟
کلا از روز عقد تا  زمان جدایی ما فقط 10 ماه طول کشید. من بعد از آن اتفاق دچار نوعی ترس شده بودم که دیگر نمی توانستم ایشان را حتی یک ثانیه ببینم و حتما باید نفر سومی حضور می داشت.
*یعنی پس از آن ماجرا دیگر همدیگر را ندیدید؟
تا زمان اجرای برنامه سال تحویل 93.
پرده پنجم:
روزگار تلخ
*چرا قبول کردید با کسی که نمی توانید یک ثانیه تنها باشید برنامه اجرا کنید آن هم 12 ساعت؟
چون از ما خواستند و چاره ای نداشتم جز پذیرش. این بدترین اجرای تمام عمر من بود. اصلا انگار آنجا نبودم و واقعا حالم بد بود.
*کسانی که از شما با این جدیت خواسته بودند شاید قصدشان این بود که با اجرای این برنامه کدورت ها تمام شود و شما به روال خوب گذشته برگردید…
بله واقعا شاید چنین قصدی داشتند. برخی مدیران تلویزیون از سر خیرخواهی خیلی سعی کردند میان داری کنند. برخی از مدیران هم که نمی خواهم نامشان را بیاورم خانه ما آمدند. اصلا من حال این را که از خانه بیرون بروم هم نداشتم. حتی تا مدت ها موبایل هم نداشتم و بسیاری برای پیدا کردنم به خانه ما زنگ می زدند. در آن برهه زمانی حتی روزهایی که زخم های من خوب شده بودند به لحاظ روحی در وضعیت وخیمی بودم. در روزهایی که من حال و روز خوبی نداشتم دو نفر از مدیران تلویزیون به خانه ما آمدند و وضعیت من را که دیدند به ضرس قاطع گفتند که شما از هم جدا شوید. یکی از آنها بعدا گفته بود این خانم با این وضع و حال سر و صورت زخمی اصلا کسی نیست که ما قبلا دیده بودیم.
*در برنامه شب سال تحویل اتفاق خاصی نیفتاد؟ حرفی نشد؟
من اصلا از لحظه اول که آقای حسنی گفتند من و همسرم برنامه را اجرا می کنیم حالم بد شد. گفتم کاش این را روی آنتن نمی گفتید که اگر حداقل 5 نفر هم نمی دانستند متوجه نمی شدند. بعد از آن هم واقعا من اصلا در فضا نبودم. عین خواب زده ها واقعا نمی دانستم دور و برم چه اتفاقاتی در جریان است.
*شما به فاصله یک ماه بعد از اجرای برنامه جدا شدید و دیگر همدیگر را ندیدید؟
بله حتی روز جدایی هم همدیگر را ندیدیم و من به واسطه حق طلاقی که گرفته بودم به صورت غیابی جدا شدم و همه چیز تمام شد.
*تمام که نشد. عید امسال عکس آسیب دیدن تان را در اینستاگرام منتشر کردید… اگر ما سوالی می پرسیم که برخورنده است و ناراحت تان می کند عذرخواهی می کنیم، اما فکر می کنیم باید سوال ها و شائبه هایی را که در ذهن مردم ایجاد شده بپرسیم. خیلی ها می گویند خانم نامداری در آن وضع و حال، چطور و با چه انگیزه ای از خودشان سلفی گرفتند؟
آن عکس سلفی نیست. شخص دیگری عکس گرفت و فقط عکس هم نبود و فیلم هم گرفتیم. در بیمارستان هم نیست. شب است که به خانه آمده ام.
*یعنی فکر می کردید یک روز از این عکس و فیلم که هنوز منتشرش نکرده اید علیه همسر سابق تان استفاده کنید؟
خدا شاهد است که نه. اصلا حالم خیلی بد بود. آن  فیلم یک چیز کاملا شخصی است. در آن فیلم حال و  روزم را گفته ام. آن عکس که منتشر شد، چون در خانه گرفته شده بود و من پوشش کافی نداشتم و عکس کراپ (بریده) شده.
پرده ششم:
فریاد زیرآب
*کینه که می گویید ندارید و نداشتید، مدرک هم نمی خواستید جمع کنید. شکایت تان را هم که پس گرفتید. پس چه شد که دوم  فروردین 94 آن عکس را منتشر کردید؟
خیلی صریح می گویم. دو هدف مشخص داشتم؛ هدف اول اینکه بگویم خانم های محترم فکر کنید و بعد تصمیم بگیرید. این عاقبت کسی است که بی فکر تصمیم می گیرد. هدف دوم هم این بود که بگویم هیچ احدی حق ندارد دستش را روی زن بلند کند. اگر متشرعی، اگر متدینی، اگر روشنفکری حتی اگر بی دینی، کسی اجازه ندارد روی همسرش که یک خانم بی دفاع است دست بلند کند.
*اما همان افکار عمومی که شما می خواهید به آنها پیام بدهید سوال می کند این خانم چه کرده بود که همسرش را به این نقطه رساند؟
قبلا این سوال را جواب دادم، آزاده نامداری می خواست جدا شود. این تنها گناهش بود. هر کسی که خواست اصلا بی دلیل از شما جدا شود، حق دارید او را تا حد مرگ کتک بزنید؟! این منطقی است؟ این کار در واقع دفاع از خود بود، نه انتقام یا هر چیز دیگر.
*ما سوال های مردم را مطرح می کنیم. خانم نامداری، مردم می پرسند چرا بعد از یک سال و فروکش کردن همه ماجراها آن عکس را منتشر کردید؟
به خاطر اینکه دیگر طاقتم لبریز شده بود از حرف هایی که پشت سرم زده می شد. هر جا می رفتم یک چیز جدید می شنیدم و می خواستم همه بدانند که حقیقت ماجرا چه بوده است.
*شما گفتید من کینه ای نداشتم، اما این کارتان بوی انتقام نمی دهد؟
انتقام را که این شکلی نمی گیرند. انتقام را از طریق دستگاه قضایی می گیرند. اگر می خواستم انتقام بگیرم چرا در این مدت کاری نکردم یا حرفی نزدم؟
*فکر نمی کنید که اشتباه کردید؟
نه اصلا. صددرصد کار درستی بود و من به شدت از آن دفاع می کنم و باز هم می گویم ابدا یک تصمیم احساسی نبوده است.
*شما با هیچ کس مشورت نکردید؟
نه. من یک تصمیم کاملا شخصی گرفتم.
گفتگوی تازه آزاده نامداری درباره انتشار عکس جنجالی و مسائل مربوط به جدایی اش
*شما کی فهمیدید مستندهایی را که ساخته اید از تلویزیون پخش نمی شوند؟
یک روز قبل از عید اما انتشار این عکس ربطی به پخش مستندها نداشت. کما اینکه بعضی از قسمت های مستند من از تلویزیون پخش شد.
*شما در متنی که زیر عکس نوشته بودید هم تلویحا گفته اید چون نگذاشتید مستندم از تلویزیون پخش شود این عکس را می گذارم.
نه واکنش به آن اتفاق من مدت ها بود می شنیدم حرف هایی پشت سرم می زنند که این حرف کاملا غلط است و تصویر بسیار بدی از من ایجاد کرده است. من که ماه ها حرفی نمی زدم. سر جایم نشسته بودم زندگی ام را می کردم و مستندم را می ساختم کاری به کسی نداشتم. اما فهمیدم دیگر کار به جایی رسید که آن حرف ها نتیجه عملی پیدا کرده است. فقط موضوع 6 تا مستند نبود. من دیدم داستان جور دیگری جلوه پیدا کرده است و حالا که روایت های متعدد و غلطی رواج داده شده چرا حقیقت را نگویم؟ اگر همه چیز به شکل واقعی اش روایت می شد من هیچ وقت آن عکس را منتشر نمی کردم.
*به نظرتان توانستید مردمی را که به خاطرشان عکس را منتشر کردید راضی کنید؟ می دانید که خیلی ها در فضای مجازی هنوز هم حق را به شما نمی دهند؟
موافق نیستم، من تا این لحظه با کسی مواجه نشده ام که مرا محکوم کند و از آن عمل و آن رفتار دفاع کند. من می خواستم بگویم داستان چه بوده، همین. فکر می کنم در نهایت مردم قضاوت درستی دارند.
*به نظر شما راه ساده تری برای حل  مسئله وجود نداشت؟
چه راه حلی؟ چرا باید دروغ بگویم؟ تازه من که از سر خوشی جدا نشدم. در ضمن مگر طرف مقابلم برای نگه داشتن زندگی چه کار کرده بود که حالا بعد از طلاق من بخواهم آن را حفظ کنم؟ بگذارید همین جا یک گله از شما و همه کسانی که می آیند در فضای مجازی به من توهین می کنند داشته باشم.
*ما که به شما توهین نکرده ایم. فقط شائبه هایی را که ایجاد شده بود پرسیدیم…
چرا هیچکس فارغ از اینکه بداند داستان چیست به من فکر نمی کند؟ هیچکس به حال من فکر نمی کند که من چقدر روزهای سختی را گذراندم و چقدر حالم بد بوده است؟ هر کس به من می رسد حتی نزدیک ترین دوستانم بدون اینکه بپرسند چه بر تو گذشته، می گوید چرا این عکس را منتشر کردی؟ چرا جدا شدی؟ چرا همه آخر داستان را می بینند و برای خودشان هر جور دوست دارند تفسیر می کنند؟ دو نفر با هم ازدواج کرده اند و هولناک ترین اتفاقات برایشان پیش آمده؛ از آبروریزی تا دروغ و برخورد فیزیکی، شما حق دارید بگویید این خانم چرا نمانده و چرا به زندگی خفت بارش ادامه نداده؟ انگار من در دنیای دیگری زندگی می کنم و این آدم ها را نمی شناسم! من می خواستم بگویم هیچ کس حق ندارد دستش را، حتی صدایش را روی زن بلند کند؟ به خدا اینها عین دین است! اصلا ربطی به زندگی امروز ندارد! اینها اتفاقات عادی نیست! فاجعه است که مردم به جای اینکه بگویند چرا این طور شد بگویند: چرا گفتی؟! چرا ساکت نماندی؟!
من می گویم یک سری اصول اخلاقی و دینی در زندگی همه ما وجود داشته که حالا به هر دلیلی رعایت نمی شود و به آنها احترام گذاشته نمی شود. من با آن عکس و پست های بعد از آن می خواستم بگویم وای بر ما که آنقدر یکدیگر را قضاوت می کنیم! ما درخت را هم قضاوت می کنیم! ما در مورد یک بطری آب معدنی که روی میز هست هم هزار تا قضاوت می کنیم و این گناه ترین گناه در دین ماست! ما کلی روایت داریم که شما اجازه ندارید همدیگر را متهم کنید شاید تکراری باشد اما الان یاد این جمله حضرت امیر افتادم که به مالک گفت که اگر دیدی شب کسی خطایی می کند صبح تو حق نداری بر این اساس به آن فرد نگاه کنی، چون شاید صبح سر نماز استغفار کرده باشد! ما پیر این دین هستیم!
*عذر می خواهیم که شما را ناراحت کردیم. اما فکر می کنیم آن عکس بغض آزاده نامداری بود که باید در این گفت وگو می ترکید…
ببینید. آن عکس حقیقت زندگی من است. می توانستم پنهان اش کنم و راحت فراموشش کنم. اما این با فلسفه زندگی من نمی خواند.
*راستی چرا بعد از چند ساعت عکس را از صفحه تان برداشتید و به کل از دنیازی مجازی خداحافظی کردید؟
از بس به من فشار آوردند. از هزار طرف به من زنگ زدند که زود این عکس را بردار. من نمی خواستم اما آنقدر فشارها زیاد شد که دیدم نمی توانم در مقابلشان ایستادگی کنم. باز هم می گویم که من این ماجرا را یک دعوای شخصی بین خودم و آقای حسنی نمی بینم می خواستم بگویم اگر به حقوقت تجاوز شد اگر به تو ظلم شد تو محکوم به فنا نیستی. در آن پست اصلا نه به ایشان تهمتی زدم، نه از اعتقاداتشان گفتم. نه راجع به خانواده خودم و ایشان حرفی زدم. هیچ. اما چه پاسخی گرفتم؟ شروع پاسخ ایشان این بود که «با اجازه مادرم که سادات است» این سوءاستفاده از یک نگاه دینی نیست؟ و آخرش هم گفته اند که «من دو سوال از خانم نامداری دارم. نگاه شما به عاطفه مادر و فرزندی چیست؟ نگاه شما به گروهک های سیاسی چیست؟» آخر چه ربطی دارد؟ انگ سیاسی و انگ اعتقادی زدن چه ربطی به موضوع ما دارد؟ شبهه سازی هم در دین و هم در قضا جرم دارد و من برای رفع شبهه باز مجبورم شکایت کنم تا این انگ را از خودم دور کنم.
باز هم می گویم که این شکایت را دوست ندارم چون نمی خواهم این ماجرا بیش از این ادامه پیدا کند. اما ایشان باید بیایند و توضیح دهند چرا تشویش اذهان عمومی کرده اند و با چسباندن تهمت های ناروا به من افکار عمومی را به غلط انداخته اند؟ من اعتقاد دارم کسی که صدایش را بلند می کند آدم ضعیفی است. کسی که کتک می زند آدم ضعیفی است. کسی که ناسزا می گوید آدم ضعیفی است.
به نظرم استفاده سودجویانه کردن از هر چیزی که داریم گناه بزرگی است. حالا هر چیزی ممکن است باشد. یک موقع کسی زیبایی دارد یا پول یا قدرت یا آنتن تلویزیون یا  هر چیز دیگر…من اگر روزی آقای حسنی را ببینم به ایشان می گویم شما از همه کس و همه چیز سوءاستفاده می کنید حتی از مادر سادات تان، وقتی طلاق می گیرید می روید روی آنتن و می گویید ما چقدر خانواده خوشحالی هستیم! این یعنی استفاده سودجویانه از آنتن تلویزیون.
پرده هفتم:
پرده آخر
*حرف دیگری مانده؟
یک چیز مهم اینجا اشتباه فهمیده شده. من ازدواج کردم و تشکیل زندگی دادم که موفق شوم، که پیشرفت کنم. مگر مرض دارم که بخواهم ازدواج کنم که جدا شوم؟ اگر می خواستم جدا شوم که ازدواج نمی کردم. روزی که به خواستگاری من آمدند گفتند از 14 سکه تا 14 هزار سکه هر چقدر می خواهید مهر کنید. اما پدرم گفت ما چنین آدم هایی نیستم. همان 14 سکه بیشتر مهر نمی کنیم. من اصلا از تصوری که برخی دارند و می گویند این خانم حاضر نبود برای زندگی اش بجنگد یا تلاش کند و به همین خاطر جدا شد، عذاب می کشم. من می گویم به حقوق هم تجاوز نکنیم و به هم احترام بگذاریم هرز در هیچ کجای دین مان نیامده که به هر قیمتی بمان و به زندگی ات ادامه بده. حالا همه اینها تمام شده. آزاد نامداری که دارد با شما حرف می زند حالش خوب است و دارد زندگی می کند و قرار است حالا حالاها زندگی کند. اشتباه کردن به معنی پرت شدن از یک پرتگاه نیست. ما اجازه داریم اشتباه کنیم و اجازه داریم اشتباه مان را جبران کنیم و حتی معتقدم اجازه داریم تجربه کنیم بدون آسیب زدن به کس دیگری. اما همه دل نگرانی مان باید این باشد که به کسی آسیب نزنیم. من هم از همه این ماجراها گذشته ام و با خوشحالی بیشتر از قبل به زندگی ام ادامه می دهم.
*و سوال آخر… به نظرتان تیتر این مصاحبه چی می تواند باشد؟
(کمی فکر می کند و بعد با لبخند می گوید: ) من حالم خوب است! این آخرین مصاحبه من است و دیگر دوست ندارم در این باره صحبت کنم.
179/

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا