داستان عجیب تازه عروس و داماد
موبنا – وقتی نوعروس رو به روی من ایستاد، گریان گفت: شوهرم را بیشتر از جانم دوست دارم. ابتدا خیلی تعجب کردم که با وجود چنین علاقهای چرا این زن راهی دادسرای دادگاه خانواده شده است. وی ادامه داد: 2 سال پیش در یک جمع دوستانه با هم آشنا شدیم تا اینکه با سختی به هم رسیدیم و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.
اوایل فکر میکردم خوشبختترین زن دنیا هستم اما روزهای خوش زیاد دوام نیاورد و بعد از گذشت تنها چهار ماه از زندگی مشترکمان همسرم به کلی تغییر کرد. او سر مسائل کوچک و پیش پا افتاده شروع به داد و بیداد و توهین میکرد تا اینکه چند روز پیش سر یک مسأله خیلی بیربط دستش را روی من بلند کرد که تصمیم گرفتم با وجود اینکه خیلی دوستش دارم مهریهام را به اجرا بگذارم و از او جدا شوم.
بعد از شنیدن حرفهای نوعروس، احضاریهای برای شوهرش فرستادم که او بدون اهمیت دادن به تاریخ احضارنامه به دادسرا نیامد و بعد از آن طبق قانون حکم جلب را صادر کردم که مرد جوان پس از بازداشت به همراه مأمور کلانتری به دادسرا آمد. این مرد وقتی با همسرش روبهرو شد همان جا شروع به توهین کرد که بلافاصله دستور بازداشتش را صادر کردم و خواستم برای آزادشدنش کفیل معرفی کند در همین موقع پدر و مادر مرد جوان وارد اتاق شدند و در کمال تعجب بدون در نظر گرفتن اینکه پسرشان با شکایت عروسشان بازداشت شده است به سمت زن جوان رفتند و او را در آغوش گرفتند. وقتی دیدم نوعروس پشتوانهای بیمانند دارد و آنها به وی دلگرمی میدهند شوک زده شدم و عجیبتر اینکه هیچ کدام از آنها حاضر نشدند ضمانت کنند تا پسرشان آزاد شود و خیلی هم تأکید کردند که این پسر باید به زندان بیفتد.
عجایب این پرونده یکی پس از دیگری رو میشد چرا که نوعروس وقتی دید شوهرش فاصلهای تا زندان ندارد با گریه و زاری از پدر شوهرش خواست تا ضمانت آزادی وی را بکند.
وقتی این صحنهها را دیدم فهمیدم این زندگی هنوز با خط پایان فاصله زیادی دارد و تصمیم گرفتم جلسه سازش برگزار کنم تا این زوج با هم صلح کرده و به زندگیشان ادامه دهند و آنها در این جلسه با هم آشتی کردند. تازه داماد ابراز پشیمانی کرد و با خنده و شادی دفتر کارم را ترک کردند و بعد از گذشت یک سال با یک نوزاد دختر به همراه شیرینی به دفتر آمدند و برای اینکه باعث شدم آشتی کنند تشکر کردند و گفتند از آن روز به بعد بهترین زندگی را برای هم ساختند.
منبع: رکنا