یک تم مشکوک عاشقانه
شاید بتـوان گفت انگـار در این مجموعه این خود پنهان شاعـر است که منتشـر شده است.چراکه به ندرت شعـری را در کتاب میشود پیـدا کرد که خویشتـن شاعـر در آن غایـب باشد.«گلبرگ» نام اولیـن شعـر کتاب است.در این شعـر سطرهایـی هست که نشان دهنده طراوت و سادگی و صمیمیت زبان شاعـر است:
«مرا دست هایم لو داد/شاید دل من/عصر حیات خلوتی کوچک بود/و تو را/آفتاب های ساحلی/از آب گرفته بودند» انگار ماهـیـت بیـشتر شعـرهای ایـن دفتـر، ترانه است اما در هـیچ کجای کتاب ترانهای در کار نیست.حـضور تـصویـر و معـنا در شعـرها به قدری گویاست که به تمامی عـناصـر ذهـنی شاعـر برچسب ابژه میزند.به تعـبیری بهرامی در مشاهـدات خود از اشیا و اشخاص، قدم به جهان بیرونی آنها نمیگذارد. او در همه شعـرها به راحتی حرفهایش را می زند. به استناد شعـرهای این کتاب میتوان به جرأت گفت بهرامی عاشقانهنویس است.این مدعا به وضوح در لایههای اجتماعی کتاب دیده میشود: «از این لحظه میترسیدم/که یک آن بفهمم/سالهاست رفتهای» یا این بخش از شعـر «در دشت»: «شبی میآفرینی/و من را/به بسترت فرا میخوانی/روز آغاز نخواهد شد/تا تو آخرین دگمهی پیراهنت را ببندی» به ریتـم شعرها هـم که بنگریم یکدستـی و یکنواختـی مایـههای عـاشقـانه را میبینیم.
البته همیـن ریتــم یکنواخت کمی از هـیجان کلی کتاب کاسته است.هرچنـد در پارهای مواقـع با ایجاد فضاهای مهآلـود،مخاطـب خود را به وجـد میآورد. به بیان دیگر ایهام در متن او مخاطب را از خستگی میرهاند.اگر قرار باشد تکلیف تألیف را از مؤلف جدا کنیم باید بگویم محمود بهرامی خودش را شاعری مدرن اما با ظرفیتهای کلاسیک معرفی میکند. تضادی که میتوان آن را موهـبتی دانست که به زیبایـی کارکرد زبان شاعـر کمک کرده است.البته این نقطه عطف،معـطوف به چشمانداز کلی کتاب است. بهرامی در هیچ یک از شعـرهای این دفتر نه تنها مدعی بیان فرمی تازه در شعـر نیست بلکه مخاطب خود را با نشاندن در متـن دریافـتهای شاعـرانهاش،به چالـشی مضمونی دعـوت میکند.آنهم به صـرف سـونات و سادگـی که بـرای وی هـمردیف زندگیاست.در واقع ارزش فرم در این مجموعه،عـدم به رخ کشیدن آن است.آفتی که در آثـار بسیاری دیده میشود و گاه به اعـتبار کار لطمه میزند. ردای وهـم نیز بر اندام بیشتر شعـرها دیده میشود اما کمتر باعـث پیچیدگی یا مغـلقگویی شعـرها شده است.شاعـر باکی در بیـان فرصتهای از دست رفته زندگیاش ندارد و در هر فلشبک،اندوه خود را لبخند میزند: «زمین/زیر پایم سست است/سایهام/آفتاب را دوست دارد/و با من/به گور نخواهد آمد» زن و حسـرت و مـرگ عـناصـری هستـند که شالـوده اصلـی شعـرهای کـتاب را شکـل میدهـند در قابـی که از آن صـدای موسیـقی و سکـوت،همزمان به گوش میرسد.عشق در سراسر کتاب نقش نخ تسبیح را بازی میکند.کـلید واژه پنجشنبه نیز میراث بیم و امید شاعـر است.هر یک از این المانها میتوانند رایـج هر شعـری باشند اما چیـزی که آنـها را در این اثر متمایـز میکند غیاب عصیان است و انزوا. انگـار همه شعـرها در سایه نوعی سکون و آرامش غریزی زیست می کنند.شعر پنجشنبه(2) این شعر را/جنازهای برای شما مینویسد/من در عصر پنجشنبه/هجده اسفندماه هشتاد و چهار/از برگهای یک چنار/در خیابان ولیعصر ریختم و/برای همیشه شاعـر شدم/زنی از خیابان گذشت» شعـر ادامه دارد تا جایی که در انتهای آن شاعـر، خود را او خطاب کرده میگوید: «او لبخند نمیزند/و بر گونههایش/ردی مشکوک/از لبهای یک زن است» این شعـر میتوانست در همین نقطه به زیبایی پایان پذیرد اما تلاش عامدانه شاعـر برای حفظ هارمونی محتوا،باعـث شده تا این شعـرِ خوب،پایانی دستمالی شده پیدا کند:
«من این روزها/به سرنوشت غمانگیز شاعـران/فکر میکنم» این سه سطر،نه به لحاظ ساختار و نه حتي از نظر محتوا کوچکترین ارتباطی با ساحت این شعـر ندارند.گرتهبرداریهایی از این دست،گاه و بیگاه در دیگر شعرها هم دیده میشود اما دورنمای کتاب به وجهی است که این آسیبها را پنهان میکند. مثلا به نظر میرسد آخرین شعر کتاب، انگار خودش را به شاعـر تحمیل کرده وگرنه با توجه به انتظاری که خود شاعـر آن را برای مخاطب به بار آورده است نمیتوان چنیـن سهلانگاریهایی را توجیه کرد: «در کیوسکی/گل سرخ/ما را به یاد میآورد/در شبی/که از آن پیادهرو گذشتیم» به هرحال ایکاش این شعـر در این مجموعه نبود تا سطـر«یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم»به ذهن متبادر نمیگردید. وقتی شعر درخشانی مانند پدر(2) در کتاب است دیگر به سختی میتوان شعـر«در کیوسکی»را از بهرامی پذیرفت: «پدرم رفتگر عالم است/با برف هایی/که هیچ وقت/روی شانههایش آب نمیشود» نمونه دیگر: «پنجشنبهها/هوا آکـنده از توست/از بهت قـناری خجالت میکشم/با این که هـنوز نمیداند/تو رفتهای» کودک(2) ،عاشقانه،ترانزیت،
پدرو پارامو و سرود سپاس پنجشنبهها از دیگر شعـرهای خوب این دفتر است.
محمد مهاجري