دولت دارد کمی نفس میکشد
احسان ابراهيمي
4 تیر 94 ساعت 7:07 صبح
وارد دفتر که شدم، دیدم کنار میز نهاوندیان یک میز دیگر هم گذاشتهاند و یک نفر غریبه آنجا نشسته است. سلام و علیک کردم و یواشکی و با سر از نهاوندیان پرسیدم: «این کیه؟» بلند گفت: «آقای روحانی معرفی میکنم. ایشون آقای دکتر هخاوش صنوبر زاده، دکترای IT از بهترین دانشگاه کشور هستن. نخبه، مخترع و شاخ.» گفتم: «احسنت! خیلی خوشحالم که کنار شما هستم. حتما آوردینشون که از ظرفیتها و تواناییهاشون در بخش امنیت شبکه استفاده بکنید درسته؟» گفت: «خیر! ایشون هوش مصنوعی خوندن.» گفتم: «بسیار عالی! پس حتما خیلی استفادههای مفیدی از ایشون خواهیم کرد در دولت. الان شرح وظایف براشون صورت گرفته؟» گفت: «بله. فعلا رفرشکُن هستن.» پرسیدم: «جان؟ رفرشکن دیگه چیه؟» گفت: «صفحات خبری رو باز میکنه، هر 40 ثانیه یک بار رفرش میکنه.» پرسیدم: «واسه چی آخه؟ چه کاریه؟» گفت: «آقا! حلقه احمدینژاد دارن ثانیهای دستگیر میشن. بد کردم یه نیرویی آوردم که لحظهای حواسش باشه و بهمون خبر بده؟ بد کردم خواستم از اخبار جا نمونین؟ بد کردم خواستم آپدیت باشید؟ این بود دستمزد من؟ بشکنه این دست که نمک نداره!» گفتم: «ای بابا این چه حرفیه میزنی؟ چرا فکر این پسر خاطره نویس بدبخت نیستی؟» پرسید: «چطور مگه؟» گفتم: «برای چی میگی دستت بشکنه؟» گفت: «خودم رو میگم بابا! به دیگران که نگفتم. خودم به خودم میگم بشکنه این دست که نمک نداره.» گفت: «خب تو خودت به خودت میگی. ولی این پسره وقتی مینویسه، بعدا موقع سانسور نمیگن خودت به خودت گفتی، میگن خودش به خودت گفته که به خودت گفتی. بعد میترسن تو بری شکایت کنی ازشون.» گفت: «وا!» گفتم: «والا!» همینطوری چند ثانیهای همدیگر را نگاه میکردیم. از تعجب خشکمان زده بود. گفت: «آره خلاصه… اینطوری…» گفتم: «داشتیم چی میگفتیم؟» گفت: «داشتید میگفتید دستی که نمک نداره نباید بشکنه چون واسه این پسره دردسر میشه!» گفتم: «نه نه! قبلش!» گفت: «آها! من گفتم بد کردم این بنده خدا رو آوردم؟ این بود دستمزد من؟» گفتم: «نه شما که خوب کردی آوردی. ولی این بنده خدا با این سطح سواد و توانایی آخه در شأنش نیست این کار.» ناگهان آقای دکتر تازه وارد فریاد زد: «ئهههه! آقای روحانی؟ نون بُری برای چی میکنید؟ حالا من دو زار دارم اینجا نون در میارم نمیتونید ببینید؟» گفتم: «بابا به جان خودم منظورم این نیست. یعنی میگم شما جات خیلی بالاتر از ایناست. اینجا نباشی یه کار بهتر پیدا میکنی.» زد زیر خنده و گفت: «رئیس جمهورمونو!! فکر کرده اینجا سوئیسه! داداش کار نیست!» نهاوندیان خندید و گفت: «عیب نداره. آقای روحانی روحیهاش لطیفه. خیلی دلش میخواد مملکت گل و بلبل باشه. حالا جلوش بگو باشه، من نگهت میدارم. نمیدونه که مملکت چه خبره!» گفتم: «آهای! من اینجا وایستادما! چه وضع صحبت کردن راجع به رئیس جمهوره؟!» آقای دکتر تازه وارد گفت: «آقا آخه بدونید من با مدرک دکتری کجاها رفتم و کجاها کار کردم، دیگه عمرا اینقدر راحت نمیگید اینجا واسش کمه. تورو خدا بذارید کارمو بکنم.» من هم چیزی نگفتم و گذاشتم کارش را بکند.
ساعت 15:32 بعدازظهر
نمیدانم چرا جو این شکلی شده. اصلا کسی دیگر حواسش به مسئله هستهای نیست. البته من که ناراحت نیستم. خیلی هم خوشحالم که کسی حواسش نیست. یعنی خوشبختانه به موقع چند تا فیلم جنجالی اکران کردیم. حالا تندروها درگیر پایین کشیدن باشند تا… جان؟ جدی خبر نداشتید؟ نصفه شبی بیلبورد تبلیغ فیلم کمال تبریزی را پایین کشیدهاند. آره… خلاصه اینطوری… یک عده هم که درگیر فحش دادن به احسان علیخانی هستند. یک گروهی هم که درگیر والیبالند. یک گروهی هم پی دکل میگردند. خلاصه فعلا دولت دارد یک نفسی میکشد شکر خدا. من فعلا مرخص میشوم. بروم ببینم این آقای رفرش، چیزی پیدا کرد یا نه.
وقایعنگار 4 تیر 94:
1. نزدیکان احمدینژاد یکی پس از دیگری به خاطر پروندههای (اکثرا) مالی دستگیر میشوند.
2. بیلبورد فیلم کمال تبریزی پاره شدانده شد!