خواندنی

کمتر عادی‌ها ساعت 12 شب می‌میرند

پدرام سلیمانی
کمتر عادی‌ها چیزی نمی‌خورند. عادی‌ها هنگام شب غذای سبکی می‌خورند. کمتر عادی‌ها چیزی نمی‌خورند. عادی‌ها ساعت 12 شب می‌خوابند. کمتر عادی‌ها ساعت 12 شب می‌میرند. این داستان مردی است که کمتر عادی بود.
مرد با صدای باران از خواب بیدار شد و به آسمان نگاه کرد و با توجه به ابرها در ذهنش تخمین زد که بارندگی چه مدت دیگر ادامه پیدا می‌کند. صورتش را شست، لباسش را پوشید، شیئی را بوسید و از خانه خارج شد. در راه همسایه‌اش -که مردی عادی بود-  را دید و به همدیگر سلام کردند. همسایه پرسید: «چه خبر مرد کمتر عادی؟ چه‌کارا می‌کنی؟» مرد جواب داد: «هیچ. شکر خدا می‌کنیم» و بعد همسایه لبخندی زد و راهش را از مرد کمتر عادی جدا کرد. مرد کمتر عادی همان طور که می‌رفت به رفتن ادامه داد و آنقدر رفت تا شب شد.
هنگام برگشتن به خانه طبق معمول هر روز و مانند هر مرد کمتر عادی‌ای، مبلغی در خیابان پیدا کرد و با آن کمی روزی تهیه کرد تا در مقابل زن و فرزندانش شرمنده نباشد. مرد وقتی به خانه رسید متوجه شد همسر و فرزندانش از سر گرسنگی یکی از فرزندان را خورده‌اند. ابتدا کمی خشمگین شد اما پس از دیدن فضای آرام خانواده آرام شد و از همسرش پرسید: «چندتا بچه داشتیم؟» همسرش گفت: «8 ،9 تا». مرد سری تکان داد و به این فکر می‌کرد که 8 با 9 فرق چندانی ندارد. مرد نمی‌دانست حالا که همه اعضای خانواده سیرند، با روزی‌ای که تهیه کرده چه کار کند. پس عزم سوپر مارکت کرد تا پس‌شان بدهد و پولش را پس بگیرد و بگذارد همان جایی که پیدا کرده بود.
با اصرار فراوان فروشنده حاضر شد که پولش را پس بدهد. مرد کمی‌عادی پول را گرفت و سر جایش گذاشت و راهی خانه شد. به خانه که رسید هر چه در زد کسی در را باز نکرد. اسپویلر آلرت: تمام اعضای خانواده مرده بودند. مرد وارد خانه شد اما دید تمام لامپ‌ها خاموشند و سر و صدایی نیست. لامپی را روشن کرد و دید همسرش و فرزندانش کنار هم خوابیده‌اند و تکان نمی‌خورند. مرد سرش را روی سینه آن‌ها گذاشت و متوجه شد آن‌ها مرده‌اند. بعدها پزشکی قانونی علت مرگ را عدم بهداشتی بودن گوشت فرزند خورده شده اعلام کرد.
مرد کمتر عادی ناراحت شد و به این فکر کرد که هزینه کفن و دفن خیلی زیاد می‌شود. پس به همان جایی رفت که پول را پیدا کرده بود. اما پول آنجا نبود. طبعا یک فرد کمتر عادی دیگر آن را برداشته بود. مرد به خانه برگشت و نگاهی به ساعتش انداخت. 5 دقیقه به 12 شب بود. مرد در جایش دراز کشید و چشمانش را بست و منتظر ماند ساعت 12 بشود تا بمیرد.

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا