ما همه آلبرت انیشتین هستیم
مثل بچه آهو من نوازش میکنم.» کاملا گیج میشدم. بعد فرض میکردم شاعر دارد تمثیلوار از مهماننوازیِ ایرانیان صحبت میکند. بچگی است دیگر… عوالم خاص خودش را دارد… مثلا آنوقتها آلبرت انیشتین شدن چیز دور از دسترسی نبود… حتی دقیق برنامهریزی کرده بودم که فلان سال به دانشگاه بروم و فیزیک بخوانم و از 25 سالگی قرار است دیگر آلبرت صدایم بزنند. ویژگیهای مشترک بسیاری هم داشتیم. مثلا اینکه آلبرت هم مثل من در ساعت یازده و نیم صبح به دنیا آمده بود، آلبرت هم در دوران کودکی درک نمیشد و عدهای او را عقبمانده ذهنی خطاب میکردند. من هم مثل آلبرت موهایم را بلند و ژولیده میکردم تا مغزم بزرگتر بهنظر برسد. و از همه بدتر وضع غذایی خانوادههایمان که بسیار شبیه بود. مثلا آلبرت اولین بار، 9 سالگی سر سفره شام سکوت خود را شکسته بود و گفته بود که: «واااای نه… بازم اُملت؟ من.. از… اُملت…. مُ… تِ…. نَ….فِ…. رَم» من هم نه حالا با آن صلابت، ولی یکبار سر سفره ناهار به پدرم گفتم: «بازم اشکنه؟ بسسسه دیگههههههه!»
که پدرم خیلی بهموقع بامباچهای به سرم کوبید و گفت: «کره خر غذاتو بخور. چهار صباح دیگه همین هم گیرمون نمیاد».
اینجاها کمکم راه من از آلبرت جدا میشد چون والدین آلبرت اینجوری جوابش را داده بودند: «آین بیتر اند بسا آلس انلوسه بیترکایت!… یعنی پسرم، عزیزم، چرا تا حالا نگفته بودی که خوراک تربچه با کدو دوست نداری؟» و آلبرت هم پاسخ داده بود: «گات جه نیکس آین یعنی اون دیگه به خودم مربوطه!»
تشابهات باز هم ادامه داشت. مثلا آلبرت نسبیت عام و خاص و اتساع زمانی و همارزی جرم و انرژي را ثابت کرد و من هم پیوسته درباره نسبیت سلبریتیها با همدیگر در اینترنت سرچ میکردم. من و آلبرت هر دو عاشق آینه بودیم. آلبرت بررسی کرد که تصویر آدمی با سرعت نور، در آینه چطوری است و من هم بررسی کردم که آیا با انعکاس نور در آینه میشود چشمان دیگران را آنقدر کرد که زبانشان به دشنام آلوده شود؟
اینها را چند سال پیش برای سخنرانیام در دانشگاه تهران در سال 95 آماده کرده بودم، چون تصور میکردم قاعدتا 31سالگی آدم بسیار مهمی خواهم شد!… امروز با دیدن نوجوانی در مترو یاد این متن افتادم. نوجوانی که او هم قرار بود در آینده آلبرت انیشتین بشود، ولی حالا در مترو اسباببازیهای رقصِ نور در آینه میفروخت. بعد یاد دوست دیگرم افتادم که شاگرد اول مدرسه بود و پس از مرگ زودهنگام پدرش به اعتیاد روی آورده بود. و یا دوست دیگری که خودش را لویی پاستورِ آینده میدانست و حالا مشغول کسب درآمد از دلالی بود. و یا دوست دیگری که حتی موفق به تحصیل در رشته فیزیک هم شد، اما در یک تصادف جادهای به دیار باقی شتافت. بهصورت بالقوه انیشتینهای بسیاری میشناسم که…. که… یعنی میخوام بگم حالِ همه ما خوب است، اما تو خفه شو!