ابوریحان، بیرون و دیگران
مهرشاد مرتضوی
فرزندانش که در خانه سوبلکس وی گرد آمده بودند، پدر را دیدند که میلرزد و عرق میریزد و انتگرال میگیرد. یکی از ایشان ابوریحان را گفت: «زیر لب چی میگی؟ وصیته؟ گنجی چیزی قایم کردی؟ بلند بگو با هم گریه کنیم».
ابوریحان نگاهی به آنها انداخت و سوال را مطرح کرد. فرزندان جامه بدریدند و در عرض و طول اتاق به پرواز درآمدند. اما فرزند کوچکتر که هوش سرشار داشت و بعدها از اساتید خاطره تعریف کردن هم شد، ماشینحساب مهندسی خود را بیرون آورد و دو سوته جواب را گفت. سپس به پدر چشمکی زد و گفت: «من با همین سه تا دکترا گرفتم!» ابوریحان در حال گاز زدن لحاف، از گوشه دهان پرسید: «مارکش چیه؟» فرزند گفت: «میخوای چیکار، تو همون ذهنی حساب کن آخر عمری» ابوریحان باز پرسید: «بدانم و بمیرم بهتر است یا ندانم و بمیرم؟» یکی از فرزندان گفت: «آقا این مباحث علمی رو ولش. وصیت نقدی و غیرنقدی چی داری؟» پدر پرسید: «دادم به وکیل. پس از مرگم همه را خواهد گفت.» فرزندان اصرار کردند. ابوریحان پرسید چه فرقی دارد؟ یکصدا گفتند: «بدانیم و بمیری بهتر است یا ندانیم و بمیری؟»
***
ابوریحان که برای گذران عمر به پیسی خورده بود و طلبکاران فقط عرقگیر از تنش نکنده بودند، به ناچار در کارخانهای مشغول شد. روزی شیئی براق دید که بر نقاله خط تولید میچرخد و میرود. گفت بلکه جواهری چیزی باشد و زندگیاش را از این رو به آن رو کند. پس بر نقاله دایو کرد و به سمت آن شیء رفت. ناگهان لیزخورد و بر نقاله دستگاه خوردکن افتاد. فی الحال که فریاد «هِلپ، هِلپ»ش سوله را برداشته بود، به خورد کن رسید و تا زانو در آن خرد شد. همینطور که بیشتر فرومیرفت، از سایر کارگران پرسید: «راستی بیمه این ماه من رد شده بود؟»
پاسخ رسید که: «برو بابا سه ماهه بیمه رد نشده!»
ابوریحان دست بر سر کوفت و چیز دیگری به یادش آمد و پرسید: «اقلا بگین ناهار چی داشتیم؟»
یکی گفت: «بدبخت داری قطع میشی، چه فرقی داره چیه؟»
ابوریحان که تا قفسه سینه رنده شده بود لبخند حکیمانهای زد و گفت: «بدانم و بمیرم بهتر است یا ندانم و بمیرم؟»
کارگران پوکرفیس نگاهش کردند و گفتند: «قیمه. کنارشم موز میدن بدبخت. حالا بمیر» و برای صرف غذا به سِلف مراجعه فرمودند.
***
ابوریحان که پس از مرگ، زندگی جدیدش را در کسوت یک ماهی بادکنکی در سواحل شرقی حوزه دریای کارائیب شروع کرده بود، برای دفاع از خودش در برابر گربهماهی آب شور بدنش را باد کرده بود و تیغ در میکردکه ناگهان یک مارماهی برقی به کادر وارد شد. ابوریحان یا همان ماهی بادکنکی به گربهماهی علامت «تایم اوت» نشان داد و همانطور با لپ بادکرده از مارماهی پرسید: «ایمورموهی، بگو بوبینم، چوگونه است که موحله شوما برق دارد ولی موحله سایر موهی ها برق ندارد؟ آشنا داری؟ آقازاده ای چیزی هستی؟» مارماهی نگاهی از موضع بالا به پایین به او انداخت و بسیار حکیمانه پرسید: «چه فرقی داره سیرابی؟» ماهی بادکنکی پاسخ داد: «بدانم و توسط این گربهماهی بمیرم بهتر است یا ندانم و توسط این گربهماهی بمیرم؟»
مارماهی بیشتر ارتفاع گرفت و نگاه خیلی از بالایی به او انداخت و چیزی نگفت. سپس به دم ابوریحان نخی بست و آن را به دست فرزند خود داد و گفت: «ماهی بادکنکی رو چه به این حرفا! برو بادکنک بازی کن پسرم، باریکلا کابل فشارمتوسط بابا.»
در همین حال و در گوشهای از دنیا، پسر ابوریحان مشغول تعریف خاطرات رشادتهای پدر بود.