هنرمندی که در پیادهرو نقاشی میکشد
یک سالی میشود که در پیادهروهای شلوغ این شهر گوشهای مینشیند و در میان بیاعتنایی آدمها قلمبه دست کار خود را شروع میکند. تمام زندگیاش را میتوان در یک کولهپشتی و کاغذ و قلم هایی که کنار خود بساط کرده است، خلاصه کرد. روایت امروز ما از نقاشی است که هنرش را در پیاده روهای شهر به حراج میگذارد. نقاشی که فقط در ده دقیقه پرترهتان میکشد و به شما تحویل میدهد. حسین آقا آنقدر خوشاخلاق است که تا با او وارد صحبت میشوم، با شوخی و خنده سر صحبت را باز میکند؛ تا جایی که بارها باید از او بپرسم تا از جدی بودن حرفش مطمئن شوم. چهره درویش مانندش همیشه خندان است و حتی به سختیهای زندگی که میرسیم، سریع از آنها رد میشود تا به ما ثابت کند فرق او با تمام آدمهای این شهر، در نگاهش به این دنیاست؛ نه هنر و ذوقش.
گفتوگوی ما با این هنرمند خوشذوق که از بد روزگار نقاش دورهگرد شده است را از دست ندهید.
اولین بار خرگوش کشیدم
متولد سال ۱۳۴۹ در یکی از شهرستانهای تبریز است. کنار او مینشینم و از قصه زندگیاش میپرسم و او در حالی که پرتره یکی از مشتریانش را میکشد، با خنده و شوخی به سوالات من پاسخ میهد. اول هم میرود سراغ اولین روزی که دست به مدادرنگی و کاغذ برده و فهمیده میتواند نقاش شود: «نقاشی را از سن هفت سالگی شروع کردم و برای اولین بار هم خرگوش کشیدم. چون در راز بقا عقابی را دیدم که از بالای صخرهها آمد که خرگوش را بگیرد. من در عالم بچگی فکر کردم منقارش، شاخ دارد و برای او شاخ کشیدم و نقاشی را بردم مدرسه. معلمها هم به من گفتند عقاب که شاخ ندارد. اما من قبول نمیکردم و اصرار داشتم که خودم شاخ او را دیدم! از اینجا جرقه زندگی هنری من زده شد.» تا دوم دبیرستان درس خوانده و وقتی میپرسم چرا آن را ادمه نداده است، به شوخی میگوید: «عکس معلم ها را میکشیدم. معلم بنده خدا هم نگاه میکرد این چقدر دقیق به من نگاه میکند. این دفعه دیگر تصمیم گرفته قشنگ درس بخواند. منم تا او به طرف تابلو سیاه برمیگشت، تند تند چهره او را نقاشی میکردم. اما بعد که کلاس تمام میشد، عکسش را به او میدادم و ۱۵ یا ۱۶ای میگرفتم. معلمها هم سوالهای سخت از من نمیپرسیدند و هوای من را داشتند؛ البته کاش نداشتند و میگفتند برو درست بخوان و دیپلم بگیر و برو دانشگاه.» حسین آقا از درس و دانشگاه بیزار نبوده؛ اما به قول خودش نقاشی را از آن بیشتر دوست داشته است.
من زمانی طراح فرش بودم
شغل اصلی نقاش خیابانی ما طراح فرش بوده که با تحریم و فروش نرفتن فرشها از کار بیکار میشود و بیپولی او را وادار میکند که شهر به شهر به دنبال کسب درآمد، خانهبهدوش شود. دو سال پیش سفر خود را شروع میکند و حالا ۱۵ ماهی میشود که در تهران است. قبل از آن هفت ماهی در مشهد زندگی کرده. همدان و قم از دیگر شهرهایی که است که نقاش درویشمسلک ما به آنها هم سر زده است. در تمام این شهرها هم روزها کنار پیادهرو زندگیاش را گذرانده و شبها مهمان مسافرخانهشهر شده است. نرخ پرتره ها را هم میپرسم که بفهمم چرخ زندگیاش از این راه میچرخد یا نه. «برای هر پرترهای ۲۰ تومان یا ۱۰ تومان میگیرم؛ البته اگر سرباز باشد ۵ تومان. بنده خداها پول ندارند، غریباند.» درآمد ماهانه حسین آقا با این کار، هر ماه حدود یک میلیون تومان است و به قول خودش اگر درآمدش بیشتر بود، باز هم برای رنگ و کاغذ و قلم هزینه میکند. البته این نقاش خیابانی شدن، اوایل خیلی هم برای او راحت نبوده و خانواده هم ابتدا با کار او مخالفت میکردند. «اوایل به من میگفتند که آبروی ما میبری؛ اما من چارهای نداشتم و به آنها هم میگفتم من دارم روزی حلال کسب میکنم.»
شاگردان من در کشور اول شدند
هر روز نزدیک ده ساعت کار میکند و درآمد روزانهاش به تعداد مشتریها بستگی دارد. «روزی ۵ تا یا ده تا چهره نقاشی میکنم. بستگی دارد. خب هوا که سرد میشود، مردم سردشان میشود که بیایند کنار من مینشیند.» حسین تمام تلاشش ر امی کند که هر لحظه در حال کار کردن باشد و به خود استراحت ندهد؛ چرا که :« وقتی بیکار میشوم، ذهنم به سمت گذشته و زجرهایی که کشیدم میرود؛ برای همین سعی میکنم همیشه کار کنم و اوقات فراغتی نداشته باشم.» زمانی که تبریز بوده کلاس نقاشی داشته و کم نبودهاند کسانی هم که شاگرد این استاد نقاشی شدهاند: «زمانی که تبریز بودم، شاگردانی داشتم که اتفاقا در کار خود خیلی هم پیشرفت کردند و حتی در سطح کشور رتبه آوردند.» خودش هم در سال ۶۸ در رشته آبرنگ مقام اول کشوری را به دست میآورد و از آن به بعد هم دیگر در هیچ مسابقهای شرکت نکرده است.
میرسیم به ماجرای پیادهرونشینی و نقاش خیابانی شدن؛ به زمانی که تصمیم میگیرد، مشتری ها را در کوچه و خیابان سراغ بگیرد. «اولین باری که در پیادهرو نقاشی کردم ۱۵ سال پیش بود. برای مسافرت به ارومیه رفته بودم و تمام پولهایم را تمام کرده بودم و فقط ۳۰۰تومان داشتم که حتی پول برگشتن به تبریز هم نبود. نمی دانستم چکار کنم و از چه کسی قرض بگیرم. در نهایت با این ۳۰۰ تومان کاغذ و مداد گرفتم و کنار پیادهرو نشستم و کار را شروع کردم. همان ۳۰۰ تومان را آخر شب حساب کردم، دیدم ۳۰هزار تومان شده است. من هم دیدم که کار گرفته است، دوباره آن ۳۰هزار تومان را کاغذ و قلم و زیردستی خریدم و یک هفتهای کار کردم؛ منتها برادرم به سراغم آمد و گفت در شهرستان برای تو حرف درآوردند و میگویند برادر فلانی کنار پیادهرو نشسته و کار میکندو من هم مجبور شذم کار را تعطیل کنم.» اولین پرترهای که در عمرش کشیده است هم ماجرای جالبی دارد.: « چهره برادر بزرگترم، اولین چهره ای بود که نقاشی کردم. با ذغال آن را کشیدم که خیلی هم خوشش میآمد.»
هیچکس تابلوهای مرا نخرید
به غیر از سیاهقلم در مینیاتور هم مهارت دارد. البته هیچ کدام از این هنرها را در هیچ کلاس نقاشی یاد نگرفته فقط. «سال ۶۴ و ۶۵ پیش یک تابلونویسی برای کار میرفتم. در این مغازه هنرمندان زیادی رفتوآمد میکردند و راهنمایی میکردند. یکی درباره آبرنگ توضیح میداد. یکی رنگ روغن را میگفت. اصول را به طور ساده برای من میگفتند و من هم میرفتم تمرین میکردم و از همان جا یاد گرفتم. در آن زمان ۱۶ ساله بودم و از همین جا مینیاتور را هم یاد گرفتم.» با این همه حسین آقا موفق نشده تابلوهای مینیاتور خود را بفروشد. می گوید :«الان ۲۵ تابلوی مینیاتو دارم که نتوانستهام آنها را بفروشم. البته نمایشگاه زدم و چندتایی از آنها را به قیمت ۲۰۰ هزار تومان فروختم.» خاتم کاری، معرق کاری، منبت و قلم زنی از هنرهایی است که دوست دارد در آینده آنها را یاد بگیرد اما «وقت آن را ندارم و نمی توانم از اینجا به اصفهان بروم. به فرض که به اصفهان بروم، استادی پیدا نمیشود که من را قبول کند و به من آموزش دهد.»
بهترین پرتره را از حاج آقا کشیدم!
از خاطرات این چند ماهه او و آدمهای مختلفی که پیش او آمدهاند میپرسم و او اول میرود سراغ بهترین خاطره. «یک بار در قم جلودی در حرم حضرت معصومه کار میکردم. یک روحانی ای آمد کنار من نشست. گفت عکس من را بکش. من هم گفتم حاج آقا مردم نگاه میکنندها. گفت چه اشکالی داره؟ منم دلم میخواد عکس مرا بکشی! من هم عکس حاج آقا را کشیدم و رفت؛ اما بعد از رفتن او من پنج برابر روزهای عادی کار کردم. پا قدمش خیلی خوب بود. اصلا همین که مردم دیدند یک روحانی نشسته، بقیه هم آمدند و به کار من اعتبار داد و هی مشتری پشت مشتری برای من آمد تا جایی که حتی مجال سر خاراندن هم نداشتم.» از نظر خودش بهترین پرتره ای هم که کشیده، پرتره همین حاج آقا بوده است. واکنشهای مردم به کار او متفاوت است. بعضی ها با دیدن او خوشحال میشوند و بعضی هیجانزده و برخی هم بیاعتنا از کنار او رد میشوند. زیاد بودهاند آدمهایی هم که عکس به دست آمدهاند و از او خواستهاند تا برای مناسبتی پرتره عزیزانشان را بکشد. «خانمی عکس پسرش را برای من آورده و گفته فردا تولد پسرم است می خواهم عکس او را بکشی یا مثلا زن و شوهری آمدند و گفتند فردا عروسی آنهاست و یک پرتره دو نفر میخواهند.»
آدمهای عجیبی که پیش او آمدهاند هم کم نبودهاند. «یک بار آقایی با سگرمه های در هم آمد کنار من نشست و گفت که چقدر میگیری برای کشیدن چهرهام؟ من هم گفتم ۳۰هزار تومان و او هم گفت اگر شبیه نشود پول نمیدهم ها. من هم گفتم اگر شبیه نشد، من عذرخواهی میکنم خسارتی را هم دستی به شما میدهم! خیلی آدم جدی ای بود . من هم موقع طراحی چهره او مدام با خودم میگفتم نکند بگوید این شبیه من نشده و عصبانی شود. خلاصه کار تمام شد و آن را از دست من گرفت و یک ۵۰هزارتومانی از جیب خود درآورد. من خواستم بقیه پول را به او برگردانم که نگرفت و به من گفت ۵۰هزار تومان هم برای این کار کم است. انتظار نداشت که من بتوانم پرتره او را خوب طراحی کنم.»
پرترهای که با آن گریه کردم
بعضی پرترهها هم بودهاند که بارها موقع کشیدن آن گریه کرده است. «مادرم فوت کرده. من هم عکس مادرم را کشیدم. داداشم عکس مادر را دید و گفت: کیه منم گفتم مادره دیگه. گفت از کجا کشیدی؟ گفتم توی ذهنم. بعد از آن با هم برای مادر گریه کردیم.»
یک بار هم با یک استاد نقاشی روبهرو میشود. «یک روز توی پارک نشسته بودم و در حال کشیدن عکس یک خانم بودم. بنده خدا شوهر این خانم به من گفته بود کسی عکس همسر مرا نبیند. من هم در مسافرخانه وقت نکردم و به ناچار در پارک مشغول طراحی چهره او شدم. در همان حال دیدم یک آقایی در حالی که دست هایش را درون جیب خود کرده، بالای سر من ایستاده است. من میخواستم به او بگویم اینجا نایست، امانت مردم است. اما خجالت کشیدم. و تازه به من گفت میتوانم این قسمت چهره را من طراحی کنم؟ و من از اینجا فهمیدم که خودش استاد نقاشی است.» در میان تمام آدمهای دوستداشتنی و مهربان، کسانی هم بودهاند که او را سر کار گذاشتهاند «یک بار هم خانمی آمد و به من گفت برایش نقاشی بکشم. گفت من بروم پول بگیرم و بیایم. اما رفت و دیگر نیامد.»
ابزار کار سید خیلی ساده و ابتدایی است. خودش میگوید: «با هر مدادی که دستم برسد نقاشی میکشم. آنهایی که میروند مدادهای آنچنانی میخرند، فکر میکنند مداد نقاشی میکشد. بعد میآیند به من میگویند شما با این مداد ساده چه جوری میکشید؟»
سه ساعت به تابلوی استاد فرشچیان زل زدم
با نقاشان بزرگ جهان و ایران آشنایی دارد و تا از از آنها میپرسم، سریع اسم های آن ها را برایم ردیف میکند. «از نقاشان معروف قرن شانزدهم، میکل آنژ و داوینچی را میشناسم.» بانقاشان معاصر هم آشنایی دارد و زندگینامههای آن ها را خوانده و کارهایشان را دنبال کرده. از میان استادان ایرانی هم کارهای استاد فرشچیان را دوست دارد. او می گوید : «تابلوی شهید استاد فرشچیان را در موزه کاخ سعدآباد از نزدیک دیدم. نزدیک به سهچهار ساعت من به این تابلو میخ شدم. آنقدر که گردن و کمرم درد گرفت. مبل سیاهی در گوشه نمایشگاه برای استراحت گذاشته بودند. من آنجا نشستم و خوابم برد. خانمی آمد به من گفت آقا بلند شو مگه اینجا پارکه؟ پاشو برو پارک بخواب. فکر میکرد که من کارتنخوابم. دیگه رویم نشد که بگویم که من سهچهار ساعت است دارم به این تابلو نگاه میکنم، تازه نصف تابلو را بررسی کردم. حالا نمایشگاهی بود که ۵۰۰ تابلوی مینیاتور از ۲۰ نقاش بزرگ در آن قرار داشت؛ اما من در آن تابلو گیر کرده بودم. این خانم من را بیرون فرستاد. من یک ساعت بعد دوباره بلیت گرفتم و دوباه برگشتم سر تابلوی استاد فرشچیان. با خودم گفتم حالا اینها فکر نکنند که من میخواهم کار استاد فرشچیان را بدزدم!» دوست دارد استاد فرشچیان را از نزدیک ببیند و به قول خودش: «دوست دارم حتی اگر شده ۵ دقیقه کنار او بنشینم؛ شاگردی که بماند.»
من سهراب سپهری هستم!
حسین نه تلفن همراه دارد نه سقفی که خانهاش باشد نه محل کار ثابتی و به قول خودش در ۳۰ ثانیه میتواند تمام زندگیاش را جمع و جو کند. با این حال و با تمام سختیهای زندگی، از هیچکس در این دنیا طلبکار نیست و فقط خود و خانوادهاش را مقصر اصلی این داستان میداند. حسین برخلاف تمام آدمها نگاهش به زندگی زیباست و برای همین از کارگران شهرداری تا مغازهداران و حتی مامور نیروی انتظامی هم با اوحسابی رفیق شدهاند و هرازچندگاهی هم میان مصاحبه به او سر میزنند و با او خوشوبش میکنند. از او که درباره آرزوهایش میپرسم، می خندد و میگوید: «من آزویی ندارم. همین که سلامتم و روزی بیمنت میرسد، همین برای من کافی است. توقع آنچنانی ندارم فقط دوست دارم عاقبت بخیر بشوم.» در آخر هم میپرسم که از خودش هم پرتره کشیده یا نه که باز شوخطبعیاش گل میکند و میگوید: «نه …. من سهراب سپهریام دیگر.» راست میگفت نه تنها ظاهرش که نگاهش هم شباهت عجیبی دارد به این شاعر عارفمسلک.
176/