خواندنی

دلبرم! امید ما را خواهد کشت…

مسعود رفیعی طالقانی : کمی در امروزی بودنشان تردید دارم، انگاری بعضی‌شان در گذشته زندگی می‌کنند و بعضی دیگر از آینده می‌آیند. از لابه‌لای کلماتشان این را می‌توانم بفهمم. شکوهمند نیستند، شعار نمی‌دهند، شور خیلی عجیبی ندارند، دغدغه معاش یا همان که بهتر است بگویمش درد زندگی، آنها را هم بیچاره کرده، بی‌حوصلگی خیلی وقت‌ها امانشان را می‌برد، از آینده نامعلوم بیزارند، توی برزخ سنت و تجدد هنوز هم دست و پا می‌زنند، آرایش موی سرشان هم برایشان مهم است؛ پای لنگ روزگارند خلاصه! …

«آرش»،«مهدی»،«بیژن»،«عبداله»و «اسفندیار»نام ٥ پسرجوان است؛ از همین جوان‌های امروزی.گفتم امروزی؛ نه نه، فکر کنم بد گفته باشم. کمی در امروزی بودنشان تردید دارم، انگاری بعضی‌شان در گذشته زندگی می‌کنند و بعضی دیگر از آینده می‌آیند. از لابه‌لای کلماتشان این را می‌توانم بفهمم. شکوهمند نیستند، شعار نمی‌دهند، شور خیلی عجیبی ندارند، دغدغه معاش یا همان که بهتر است بگویمش درد زندگی، آنها را هم بیچاره کرده، بی‌حوصلگی خیلی وقت‌ها امانشان را می‌برد، از آینده نامعلوم بیزارند، توی برزخ سنت و تجدد هنوز هم دست و پا می‌زنند، آرایش موی سرشان هم برایشان مهم است؛ پای لنگ روزگارند خلاصه!
یک چیز اما دارند و خوبش را هم دارند؛ این بچه‌ها معاصراند…

-می‌دونی از چی حرف می‌زنم مهدی؟
-ولله تو اومدی گزارش بنویسی یا ما رو سین جیم کنی؟(می‌خندد)
-خب گزارش نوشتن سین جیم کردن می‌خواد رفیق!
بیژن حرفمان را قطع می‌کند. رو می‌کند به من و می‌پرسد؛
-«آگامبن»؟
-آره بیژن جان، درس گفتارای «کلژدوفرانس»آگامبن، نسخه بی‌نظیر تشریح نفهمی آدماست! آدمای معاصر اما در واقع غیرمعاصر با عصر خودشون. آدمایی که هیچی از درد روزگار و زمونه خودشون نمی‌فهمن.
می‌پرسم؛
-چی خوندی بیژن؟

مهندس الکترونیک است اما زندگی‌اش روی مدار سیاست و تاریخ و جامعه می‌چرخد؛ پل زده از کوچه پس‌کوچه‌های جوادیه تا اجتماعات دانشگاه سوربن در پاریس؛ قلب تپنده جنون داعش در قلب اروپا. نفسی عمیق می‌کشد و بی‌مقدمه زیر لب زمزمه می‌کند؛ ابوبکر بغدادی احمق!
٢٨ سالش است، جوادیه به دنیا آمده و همانجا بزرگ شده. هنوز هم همانجا زندگی می‌کند. تئوریک‌ترین آدم گروه است؛ گروهی ٥نفره که مانیفست نظری‌شان، کتاب «کوچک زیباست» نوشته «ارنست اف شوماخر» است. بیژن می‌گوید:  «چاره‌ای و راهی جز این نداریم مسعود! ما خیلی داوطلبانه افتاده‌ایم دنبال توانمندسازی و حرف زدن با بر و بچه‌های گرفتار مواد، خاصه مواد توهم‌زا. بچه‌هایی که در یه مدت کوتاه فنا شدن، از کانون خونواده جدا شدن یا بهتره بگم تارونده شدن.»
این گروه ٥ نفره البته هیچ پول و امکانات خاصی در اختیار ندارند. تنها امکانشان زبان و کلمه است که بکارش می‌گیرند؛ زبان و کلمه که البته خیلی چیزهاست. کلمه برای آنها حکم عظیم‌ترین ثروت اجتماعی را دارد.
این ۵ پسر جوان داوطلبانه می‌روند و در محله‌های فقیرنشین تهران با معتادان و کارتن‌خواب‌ها و… حرف می‌زنند، به آنها مشاوره می‌دهند و تلاش می‌کنند به زندگی برشان گردانند. این کار به نظر آنها اگرچه کوچک است اما زیباست.
کمی سکوت می‌کنم. می‌دانم «شوماخر» چه نوشته؛ اینکه در اقتصاد و توسعه به معنای حقیقی آن، نباید چند نکته را از قلم انداخت؛ مساله تولید،صلح و پایداری، منابع، استفاده درست از زمین و مسائل اجتماعی و اقتصادی‌ که توسعه را تحت‌الشعاع قرار می‌دهند.
توی اتاق کارم که نشسته‌ام و این گزارش را می‌نویسم برایتان، ترجمه علی رامین از شوماخر را ورق می‌زنم . نوشته: «صحبت از آینده تنها در صورتی مفید است که راهنمای عمل کنونی باشد. ما باید مسائل را همه‌جانبه درک کنیم و امکان زایش و پرورش یک اسلوب زندگی نوین را با روش‌های جدید تولید و الگوهای جدید مصرف مورد توجه قرار دهیم؛ یک اسلوب زندگی که برای پایداری طرح شده باشد.»

نوشتن این گزارش یا اگر بهتر بگویم، زندگی کردنِ این گزارش چند روزی کار می‌برد. باید هر روز بچه‌ها را ببینم و با آنها گپ بزنم. سه‌شنبه است؛ داریم توی یک پارک کوچک محلی که ساکنان محله از قدیم اسمش را گذاشته‌اند جنگل، ٦تایی قدم می‌زنیم. می‌پرسم: «بچه‌ها می‌دونید چرا به این‌جا میگن جنگل؟» آرش قهقهه می‌زند…
-خب لابد طفلی‌ها جنگل ندیدن هیچ‌وقت و این‌جا واسشون جنگله!
به این فکر می‌کنم که شاید هم برعکس، همه‌شان جنگل دیده‌اند اما فقط قانونش را! قانون جنگل که شرح و بسطی است بر واژه‌های تلخ بی‌قانونی، هرج و مرج، بی‌عدالتی و زندگی در کشته‌گی ناداری و فقر.

بیژن دستش را می‌گذارد روی شانه‌ام. آهی می‌کشد…
-تو دنبال چی می‌گردی مسعود؟
-من؟دنبال نوشتن یه گزارشم از زندگی جوونایی که دارن کارهای داوطلبانه می‌کنن. شانس آوردم که شماها رو پیدا کردم و شانس بزرگتری آوردم که شماها آدمای خاصی هستید. یعنی کاری هم که می‌کنید کار خاصیه. فکر کنم معتقد به جادوی کلمه باشین؟!
– آره، هستیم. به جادو و اعجاز زبون و کلمه باور داریم اما به یه چیز بزرگتر هم باور داریم!
برانگیخته می‌شوم برای دانستن باور بزرگتر گروه. چه باور بزرگی هست که بخاطرش چند جوان زیر ٣٠سال  خودشان را وادار می‌کنند بزنند به دل خیابان.
-بیژن بگو باور بزرگترتون چیه؟
-ساده ست رفیق، امید چیز مسخره‌ایه!

احتمالا شما دارید به این فکر می‌کنید که اگر امید نباشد، زندگی حکم یک فاجعه تلخ را برای آدم‌ها دارد. بله درست است، این نگاه خیلی از آدم‌ها به زندگی است. بعضی روانشناس‌های از همه جا بی‌خبر هم مدام این را جار می‌زنند که ایها الناس امید را توی زندگی‌تان جاری و ساری کنید اما نمی‌دانند که دارند چه کار خطرناکی می‌کنند.
می‌پرسم؛ بیژن، پس دنبال امید علیه امیدین؟درسته؟
عبداله می‌پرد وسط حرفمان و سکوت تقریبا چند روزه‌اش را می‌شکند…
-ما واقعا ناامیدیم اما به این نتیجه رسیدیم که حقیقت، درست از ته ناامیدی شروع میشه. وقتی که همه امیدهای کاذب گورشونو گم می‌کنن.

کارشان را حدود یکسالی هست که شروع کرده‌اند. می‌گویند دو دختر هم داوطلب همکاری در این گروه بوده‌اند اما به‌دلیل این‌که شناخت درست و دقیقی از مسائل و آسیب‌های اجتماعی- فرهنگی مناطق مدنظرشان نداشته‌اند، فعلا قید حضور دختران داوطلب را در گروه زده‌اند و منتظرند تا شناختشان از مسائل اجتماعی و فرهنگی افراد هدفشان روشن شود.آنها فکر می‌کنند کوچکترین گامی که می‌شود در جهت نجات آدم‌ها از بحران‌های هولناک زندگی برداشت، عملی‌ترین گام و البته اثرگذارترین گام است.
آرش می‌گوید: ما دقیقا دست روی نقطه‌ای گذاشته‌ایم که هیچ شعار و هیجان و ایده‌آلیسمی توش نیست. ما نمی‌خوایم اعتیاد رو ریشه‌کن کنیم یا مدینه فاضله بسازیم یا ادعاهای بزرگ کنیم. ما فقط می‌خوایم داوطلبانه حرف بزنیم و رفیق بشیم و نفس بکشیم و یه کمی هم درک کنیم. این همه کاریه که ما می‌خوایم انجام بدیم.
– فکر می‌کنید چقدر این کارتون می‌تونه اثر گذار باشه؟ اگر کتک بخورید یا خطری تهدیدتون کنه چی؟اگه بهتون بخندن چی؟اصلا به واکنش‌های احتمالی که ممکنه از هر طرف گریبانتون رو بگیره فکر کردین؟
-ما امیدی نداریم، پس امیدوارترین آدم‌های روی زمینیم احتمالا.
مهدی می‌آید توی بحث و از مولاناجلال‌الدین حرف می‌زند؛ می‌دونی! ما فکر می‌کنیم که امید- به اون معنای ارزش افزوده‌ایه کلمه- که چیزی هست برای این‌که چیز بیشتری را ایجاد کند، دقیقا همون حرصیه که مولانا هم گفته …کوزه چشم حریصان پر نشد …امید به این معنا ،خیلی خطرناکه رفیق!

از دروازه‌غار راه افتاده‌ام که برگردم دفتر روزنامه؛ همه جور فکر توی سرم می‌چرخد. اینکه فرصت چقدر کوتاه است. فیلسوفان انتقادی در بحث‌های فرهنگی و فلسفی جذابشان روی مسأله امید کار کرده‌اند و اندکی آن بحث‌ها را خوانده‌ام. همین الان شما دارید فکر می‌کنید مگر می‌شود امید را تقبیح کرد یا مذمت؟! باید بگویم بله، می‌شود، درست مثل همین کاری که «آرش»و«مهدی»و«بیژن»و«عبداله»و«اسفندیار» کرده‌اند. آنها امید را تقبیح کرده‌اند اما یک چیزی هست که پایشان را باز کرده به خیابان و پرتابشان کرده به دنیای داوطلبی و زیستن برای خود و برای یکی دیگر. آن چیز نومیدی نیست؛ امیدی است علیه امید.
اس ام اسی از من می‌پرسد؛ کجایی؟ این را روی صفحه موبایلم تایپ می‌کنم؛ دلبرم! ما در نبرد عجیبی داخل شدیم/ امید ما را خواهد کشت!

این گزارش احتمالا یکی دو قسمت دیگر هم ادامه داشته باشد!

179/

نوشته های مشابه

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا