بوی عید از در و دیوار این خانه میبارد. از کاج سال نو، از آجیل و میوه و شیرینی روی میز. از نگاه منتظر مادر. حتی از قاب عکس بزرگی که سال هاست کنار کاج آذینبسته جاخوش کرده است. همه چیز مهیای دید و بازدید عید است. مهمانان گل و شیرینی به دست آمدهاند و مادر چای و قهوه را درست کرده و جلوی در منتظر مهمانان است. با لهجه ارمنی سلامی می کند و از ما می خواهد دور میز بنشینیم. «کاترینه هنرچیان» مادر «زوریک مرادیان»، اولین شهید ارمنی سال های دفاع مقدس، میزبان اصلی این جشن کوچک است. جشنی که زوریک و پدرش غایبان اصلی آن هستند.
«مارکار آقاجانیان» مربی تیم فوتبال، «هویک میناسیان» مورخ و جغرافیدان، «روبینا مددی» همسر شهید ارمنی و «آرتین مرادیان» پسرعموی زوریک، مهمانان این جشن جمع و جور و خودمانی هستند. به رسم تمام ادیان الهی سری میزنیم به این مادر شهید و با او از کودکی تا خاطرات فوتبالی و شهادت زوریک را از نو مرور میکنیم.
دید و بازدیدهای ارامنه ایران فرق بزرگی با سایر کشورها دارد. آقای میناسیان از این تفاوتها و آداب و رسوم ارامنه ایران میگوید: «ما از همان آغاز سال نو دیدوبازدید را شروع میکنیم تا برسد به ششم ژانویه. از نطر ارامنه ایران ششم ژانویه تولد حضرت مسیح است. در بقیه کشورها هم قبلا این روز را به عنوان روز میلاد مسیح قبول داشتند؛ اما چون میخواستند با مراسم کریسمس آن را همزمان برگزار کنند، کمکم تاریخ اصلی این تولد به فراموشی سپرده میشود. ما هم شب تولد جشن می گیریم هم صبح روز بعد از آن با هم به کلیسا میرویم.» تازه حرف هایمان گل انداخته که مادر با قهوه از راه میرسد و ما قهوه تلخ سال نو را در فنجان هایی که رویشان طرح بابانوئل دارد، مزه میکنیم.
زوریک برای بچه ها لباس زورو میخرید!
مهمانی با سروصدا و شروع میشود. از بگوبخند و تعارف میوه و آجیل و تعریف از طعم قهوه مادر. از شوخی و خنده که میگذریم می رسیم به داستان پسری که الان فقط گاه خاطراتش بر لبان مادر لبخند میآورد. «پسرم خیلی درسخوان بود و هر سال شاگرد اول میشد و با اینکه بورسیه گرفته بود و میتوانست به خارج از کشور برود، نرفت و می گفت من از ایران نمیروم. زوریک بچه ها را خیلی دوست داشت و همه کار میکرد تا بچه های فامیل را خوشحال کند. روی هر کدام از بچه های کوچکتر فامیل یک اسمی گذاشته بود. (با خنده) یکی از کارهایی که میکرد این بود که برای بچه ها لباس زورو میخرید!» آرتین پسرعموی کوچک زوریک، با خنده سری تکان میدهد و حرف مادر را تایید میکند. اینجا او ادامه خاطرات را میگوید: «یادم هست دوچرخه ای داشت که آن موقع به دوچرخه لحاف دوزی مشهور بود. من را سوار این دوچرخه می کرد و در محله می گرداند.»
پسر من اولین شهید ارمنی جنگ است
خیلی زود میرسیم به خاطرات شهادت زوریک. به بغضها و اشکهای مادری که بیشتر دلشکسته است تا دلتنگ: «خیلی ها می گویند الان جای پسرت خوب است؛ اما نمیدانند که اینها با رفتنشان آتش می زنند بر دل پدر و مادرهایشان. ما باید با دوری فرزندانمان چکار کنیم؟ هیچکس ما سراغی میگیرند؟ شوهرم از روزی که خبر شهادت زوریک را شنید، سکته کرد و زمینگیر شد. ۱۶ سال از او مراقبت کردم. آن روز که زوریک از پیش ما رفت من هفت روز از حال می رفتم و به هوش میامدم؛ اما باز زنده ماندم. قسمت بود که پسر من بشود اولین شهید ارمنی ایران. فقط ۲۰ روز از جنگ گذشته بود که خبر او را برایم آوردند.
«ما آن زمان همه اقوام در یک خانه بزرگ پیش هم زندگی می کردیم. آن روز به دخترم گفتم بیا با هم به بیرون برویم برای خرید. بیرون دیدم دو تا سرباز هی پلاک ها را نگاه می کنند. به یاد پسرم رفتم کنارشان گفتم «مادرتان به قربانتان برود.» اما هنوز چشمم دنبال آن ها بود تا اینکه جلوی در خانه ما رسیدند و از همسایه ها پرسیدند خانه زوریک مرادی اینجاست؟ تا کلمه مرادی را شنیدم به دنبال آن ها دویدم و گفتم: شما دوستانش هستید؟ من مادرش هستم. یک کاغذ دستش بود به زور از دست او درآوردم. یکی از این دو سرباز گفتند: مرد در خانه دارید؟ این را که شنیدم دیگر بیهوش شدم و چیزی نفهمیدم و متوجه شدم قضیه از چه قرار است.» حالا دیگر از آن شور و نشاط اول مهمانی خبری نیست و همه به نوعی میخواهند اشکهای خود را پنهان کنند.
مادر از خواب روز قبل شهادت پسر هم میگوید. از شبی که خواب زوریک را میبیند: «شب خواب دیدم، مثل اینکه زانوی «زوریک» تیر خورده و خونی شده بود. جیغ کشیدم، ولی «زوریک» دست گذاشت روی پایش و گفت چیزی نشده است. الان سالهاست دیگر خوابش را هم نمیبینم.»
سالهاست ماکارونی درست نکردهام
یاد دوران گذشته بدون ورق زدن آلبوم عکس و خاطرهبازی با آها مزه نمیدهد؛ برای همین از مادر می خواهیم که آلبوم ها را بیاورد و با هم از خاطرات کودکی تا جوانی زوریک را مرور کنیم. از عکس های جشن تولد او تا عکس های فوتبال بازی کردن و حتی عکس های سربازی. پشت هر کدام از این عکس ها خاطره ای است که مادر آرام و آرام شمرده داستان آن را برایمان تعریف می کند. به عکسی از «واهان» همسر او میرسیم و او با دیدن این عکس یاد خاطرهای از گذشته میافتد: «شوهرم یک شاگرد شوفر داشت که اسمش حسین بود. شب ها پیش ما میماند. حسین و زوریک در یک اتاق میخوابیدند. یک روز من ماکارونی درست کرده بودم. همسرم به خانه آمد و گفت من نمیخورم غذا را گرم کن که حسین بخورد. غذا را روی چراغ گذاشتم که گرم شود که دیدم دوباره زنگ میزنند. در را که باز کردم فهمیدم زوریک است. جیغ کشیدم و با قابلمه به سمت زوریک رفتم. زوریک به من گفت مادر چی شده؟ گفتم تو ماکارونی خیلی دوست داری، نمی گذارم حسین آن را بخورد! حسین هم اینجا کوتاه آمد.» مادر سی و پنج سال است که نه ماکارونی درست کرده نه کتلت؛ غذاهایی که زوریک خیلی دوست داشت.
«واهان مرادیان» و حسین شاگرد در حرم رضوی مشهد
شوهرم ۲۰ سال جانباز جنگی بود
از داستان زوریک میگذریم و به قصه سالهای جانبازی «نوریک محمودی» میرسیم. جانبازی که الان هشت سال است که او هم به دوستان شهیدش پیوسته است. «روبینا مددی» از سالهای سخت حانبازی همسر میگوید: «همسرم حدود ۲۰ سال جانباز بود و در سال ۸۶ به رحمت خدا رفت؛ اما هنوز کسی او را شهید محسوب نمیکند. بالادستیها به من میگویند سندت کو؟ یک سری اسناد هست که گم شده وگرنه مگر می شود کسی که همراه فرمانده در عملیات والفجر شرکت کرده باشد؛ اما هیچ سندی از آن موجود نباشد و از من آن سند را بخواهند؟ من گله ای از زندگیم ندارم؛ شاید من وسیلهای بودم که از ایشان مراقبت کنم.»
از داستان جبهه و جنگ نوریک و زخمهای خوب نشدنی همسر هم درددل میکند: «در همان سال در سال ۶۴ در عملیات والفجر ۸ زخمی شدند. به مرور زمان این زخم ها حالت عفونی پیدا کردند. کم کم انگشتان دست او دچار مشکل شد تا مجبور شدیم دست او را قطع کنیم. بعد از چند سال پایش عفونی شد. یکی از پاهای او را قطع کردند. طی ۲۰ سال فقط ۱۱ بار مورد عمل جراحی قرار گرفت. روزی که از دنیار رفت، یک دستش تا مچ و دو پایش از بالای زانو قطع بود. اما چگونه؟ این قطع شدن ها تدریجی بود و من و فرزندانم ذره ذره آب رفتن او را مشاهده میکردیم. اول یکی از پاهایش از زیر زانو قطع شد بعد آن یکی پا، بعد انگشت کوچک و بعد انگشت بزرگ… تکه تکه بدنش قطع می شد. اعضای بدن او عفونت داشت و من باید روزی چند بار به مدت ۲۰ دقیقه با بتانین آن را شستشو می دادم. خب این خیلی دردناک بود تنها کاری که می کردم این بود که دخترم را به دستش می دادم و م گفتم نگاه کن دندان درآورده… نگاه کن داره می خنده … بلکه حواسش به بازی کردن با او پرت شود و کمتر درد را حس کند. همینجوری گولش میزدیم تا این ۲۰ دقیقهها تمام شود.» بغض ۲۰ ساله خانم مددی اینجا هم نمی ترکد.
با یک پا هم فوتبال بازی میکرد
خانم مددی هیچ موقع دنبال ثبت جانبازی همسر خود نرفته و حتی الان هم کمتر کسی میداند که همسر او شهید شده است. «بدتر از درد ترکش ها این بود که حس میکرد از کار افتاده است و همین او را افسرده می کرد. در حالی که در رسیدگی به درس های بچه ها و کارهای خانه خیلی به من کمک می کرد. روزی که از دنیا رفت، همه را از اتاق بیرون کرد و گفت: همه بروید بیرون، دوستانم دنبال من آمده اند. من هم دارم میروم … و رفت پیش دوستانش. یک نکته جالب درباره او این است که کنار صمیمیترین دوستش که بیست و چند سال پیش شهید شده بود، به خاک سپرده شد. راست می گفت واقعا رفت پیش دوستش.»
این استعداد عجیب فوتبال در ارامنه در همسر خانم مددی هم وجود داشته «شوهرم فوتبالیست بود؛ اما مدت ها بود که به خاطر وضعیت جسمی اش نمی توانست دنبال آن برود. یک بار زمانی که فقط یک پا داشت با او و پسر و دخترم به زمین پشت خانه مان رفتیم. به پسرم گفت توپت را بکار. توپ را جلوی پایش گذاشت و گفت: تو که نمی توانی بزنی! شوهرم گفت: بهت میگم توپ را بکار و با همان یک دونه پا و دو عصا توپ را شوت کرد و خودش هم با توپ افتاد روی زمین. همه شروع کردیم به خندیدن. با همه مشکلاتش باز هم هوای بچه ها را داشت و دل آنها را نمیشکست»
«آقا» هم مهمان ما بودند
مادر خود بی مقدمه از عیددیدنی چند سال پیش رهبری می گوید. اول از هم گلایه می کند از رسانه هایی که حرف های او را پشت و رو منتقل میکنند!: «آن زمان که آقا به خانه ما آمد، کسی به ما چیزی نگفت. من به خود آقا گفتم چرا زودتر نگفتید که من بیشتر میوه و شیرینی بخرم؟ دخترم به من گفت چرا این حرف را زدی؟ حالا همه فکر می کنند هیچی در خانه نبوده. دخترم به خانم خبرنگار گفت این را نگویید؛ اما همان را در تلویزیون گفتند که آقا به خانه شهید مرادی رفته و هیچ چیز در خانه نبوده!» و همه ما حالا که پذیرایی مادر را از نزدی میبینیم، میفهمیم همه این حرفها فقط و فقط به خاطر مهماننوازی ویژه اوست.
از قصه روز دیدار میگوید: «صبح از بنیاد شهید آمدند خانه ما و سوالاتی پرسیدند و گفتند شب دوباره میآییم. به دخترت هم بگو بیاید. شب دیدیم دوازده نفر به خانه ما آمدند جوری که دیگر در خانه جا نبود! گفتم چه خبره؟ که فردی که دستش بیسیم داشت خندید. به دامادم یواشکی گفته بود که آقا میخواهد بیاید. همسایه ها هیچکس نفهید که ایشان آمده است و یک آن دیدم آقا وارد شد.آن وقت من سه تا از شیرینی های سنتی خودمان را در بشقاب گذاشتم و به ایشان دادم. آقا پرسید اسم این شیرینی چیه؟ گفتیم نازوک. نصف یک شیرینی و چای در خانه ما خورد. بعد از آن هم در یک دیدار دیگر یک روحانی به من گفت: مبل هایتان را خواستید بفروشید این یک دانه که آقا روی ان نشسته را نفروشید. من مشتری آن هستم!»
خاطراتی که بعد از ۳۴ سال زنده شد
حالا نوبت آن است مربی فوتبال تیم ملی از خاطراتش با زوریک بگوید؛ از زمانی که با او دنبال یک توپ میدویدند؛ آن هم با گفتن جمله «خیلی زود کفشهایش را آویخت» و حسرتی که در این جمله بود. مارکار آن روزها را اینچنین به یاد میآورد: «زوریک از ما بزرگتر بود اما خوش برخورد و سربهزیر. در زمینهای خاکی و یا زنگهای تفریح در مدرسه مریم که در شیخ هادی بود، با هم بازی میکردیم. فوتبالیست خوبی بود اما به خاطر شرایط زمانی و اینکه خیلی زود به جبهه رفت، تواناییهایش دیده نشد. امروز که یاد آن زمان میافتم، افتخار میکنم که با یکی مانند زوریک هم بازی بودم.»
ارامنه طبق یک سنت آئینی، در هر سال دو مرتبه سر مزار شهدا و درگذشتان میروند؛ اولی قبل از آخرین جمله سال جدید و دومی جمعه قبل از عید پاک. «تا حالا خانه شهید نیامده بودم اما سر مزار شهدا که میرویم، برایش گل میبرم و دعا میکنم.» مربی امروز تیم ملی و بازیکن پیشین تیم فوتبال پاس، وقتی متوجه شد میخواهیم به دیدار خانواده «زوریک مرادیان» برویم، به شدت از این مساله استقبال کرد و خودش هم پیگیر این موضوع بود تا اینکه عصر پنجشنبه با هدیهای ویژه خودش را به منزل شهید رساند. «زوریک اولین شهید ارامنه بود و وقتی خبر شهادتش را شنیدم، شوکه شدم. آن روز همه صحنههایی که با او در زمین بازی خوشحال یا غمگین میشدیم، جلوی چشمم آمد و امروز به ۳۴ سال قبل برگشتم.»
پیراهن تیم ملی برای قهرمان ملی
آقاجانیان که از موضوع حضور در خانه شهدا با آغوش باز استقبال میکند، اینگونه از حس خود در مورد دیدار با خانواده شهید مرادیان میگوید: « یکی از بهترین روزهای زندگیام، دید مادر شهید بود. واقعا حسم وصف ناپذیر است. مهمان بازماندگان شهدا شدن، باعث افتخارم است زیرا هم یاد شهدا را گرامی میداریم، هم از مشکلاتشان مطلع میشویم و هم از زحماتشان قدردانی میکنیم. البته دو سال پیش هم با همراه سردار آجورلو به منزل شهید «اریک نرسسیان» رفتیم که خودش والیبالیست بود و برادرش فوتبالیست. وظیفه ماست که بیشتر به خانواده شهدا توجه کرده و دینمان نسبت به آنها را ادا کنیم، کسانی که باعث شدند امروز با آسایش و امنیت در ایران زندگی کنیم.»
اما داستان هدیه ویژه مربی تیم ملی به مادر شهید چه بود؟ «در اردوی تیم ملی، پیراهن آندرانیک تیموریان کاپیتان تیم را گرفتم اما به او نگفتم برای چه آن را میخواهم. هدفم این بود که در ایام تعطیلات کریسمس امسال که تیم ملی برنامه ندارد، به خانه یکی از شهدا بروم و آن را به بازماندگانش تقدیم کند. قسمت این بود که به خانه زوریک بیایم و پیراهن آندو را به مادرش هدیه کنم. این کمترین کاری بود که میتوانستم برای این مادر شهید انجام دهم.»
پیراهن تیم ملی در میان اشکهاو لبخندها تقدیم مادر قهرمان میشود. قهرمانی که مادر به درستی نام «زوریک» برای او انتخاب کرد. نامی که در زبان ارمنی به معنای «قوی و شجاع» است.