فید

خودکشی علیرضا افتخاری به خاطر احمدی نژاد

بهمن بابازاده: اگر فیلم لیلای مهرجویی و ترانه های زیبای آلبوم نیلوفرانه ها را یکی از نقاط عطف کارنامه علیرضا افتخاری بدانیم که هم سطح او را به عنوان خواننده ای پر کار ارتقا داد و هم به پرفروش تر شدن آثارش کمک کرد، در آغوش کشیدن احمدی نژاد نقطه ای بود که به سقوط او منجر شد.

این سقوط را هم نه منتقدان و مخالفان انبوه احمدی نژاد که خود افتخاری بود که بیش و پیش از همه رسانه ای کرد. تهدیدها و توهین هایی که زندگی را برایش جهنم کردند تا جایی که حالا در این مصاحبه، اعتراف می کند که به شکل جدی به مرگ فکر می کرده است.

برویم سراغ بحث اصلی این گفتگو. دیدار و در آغوش کشیدن آقای احمدی نزاد در 17 مرداد سال 89. همزمان با روز خبرنگار در مرکز همایش های صدا و سیما. اصلا شما از طریق چه کسی به این برنامه دعوت شده بودید؟

– از تلویزیون به من زنگ زدند و گفتند 5 میلیون به شما می دهیم و شما برای برنامه بزرگداشت خبرنگاران بیایید و «پلی بک» اجرا کنید. من هم قبول کردم. من معمولا برای اجراها یا به صورت پلی بک قرارداد می نویسم یا با گروه. آن روز قرار شد برای اجرای پلی بک به سالن بروم. 5 میلیون به حساب من واریز شد و من هم رفتم به سالن. قبلش یک داستانی هم بود. دوستان در تلویزیون شعری از آقای حداد عادل را به من داده بودند تا رویش آهنگ ساخته شود و من هم بخوانم.

ما به هر آهنگسازی این شعر را دادیم، زیر بار نرفت و کرا را نساخت. آقای ضرغامی کاملا در جریان این موضوع بودند. وقتی این آهنگ درست نشد و ساخته نشد، صدا و سیما کمی علیه من موضع پیدا کرد. همه اینها باعث شد روبوسی من با آقای احمدی نژاد بارها از تلویزیون پخش شود. مشخص بود همه چیز کاملا برنامه ریزی شده است. این همه آدم با آقای احمدی نژاد روبوسی کردند ولی کدامیک اندازه من تبعات داشت؟ آنقدر نشان دادند و پخش کردند تا بازی به شدت پیچیده نشد و در آن اوضاع ملتهب، جامعه ایرانی علیه علیرضا افتخاری موضع بدی گرفت. آن اتفاق باعث شد خانواده من عذابی را تحمل کنند که گفتن اش در کلمات نمی گنجد.

درباره آن لحظه حرف می زنید؟ اصلا چه شد با آقای احمدی نژاد روبرو شدید؟

– از صحنه که پایین می آدم، به روح پدرم قسم، فردی کوتاه به سرعت سمت من آمد و گفت «بدو بدو که آقای احمدی نژاد به خاطر شما ایستاده اند و معطل شما شده اند.» اسم شان یادم رفته که این فرد کوتاه قد چه کسی بودند. من اصلا قرار نبود سمت ایشان بروم. اتفاقا سخت گرفتار برخی کارها هم بودم و می خواستم بروم ولی دور و بری های ایشان با این قبیل رفتارها باعث شدند این دیدار رخ دهد. تیم بادیگاردهای شخصی ایشان همیشه حواس شان هست که اصلا کسی نباید نزدیک آقای احمدی نژاد شود ولی درباره من اوضاع کاملا برعکس شد و من را به سمت ایشان هل دادند و در ادامه هم رسانه ای مثل تلویزیون این دیدار را پوشش داد و با قدرت و هدفمندی خاصی، آن را هر شب پخش کرد. برای چه؟ چرا؟

چون من نتوانسته بودم آهنگسازی را قانع کنم که شعر آقای حداد عادل را بسازند و روی آن کار بخوانم. همه این سناریو به نوعی به خاطر عمل نکردن من به خواسته آنها درباره آقای حداد عادل بود. همه اینها دست به دست هم دادند تا این موضوع به سرعت در جامعه با نگاهی بد و منفی ترویج پیدا کند.

خودتان چه زمانی متوجه شدید که این اتفاق و در آغوش کشیدن آقای احمدی نزاد در رسانه ها خبرساز شده و تبعات اجتماعی اش گریبان شما را گرفته؟

– حدود یک هفته بعد بود که همه چیز شروع شد. رسانه های خارج از ایران هم که اوضاع را خراب تر می کردند و فکر می کردند من برای بوسیدن آقای احمدی نژاد وقت گرفته ام!

در آن لحظه چه دیالوگ هایی بین شما و آقای احمدی نژاد رد و بدل شد؟

– من روی صحنه که بودم، گفتم «چشم 6 میلیارد مردمی که روی زمین زندگی می کنند به ماست.» منظورم این بود که حواس تان باشد آقای رییس جمهور. به حکم یک شهروند ایرانی دلم می خواهد در برابر مردم دنیا روسفید باشم. اینها جملاتی بود که روی صحنه گفتم.

منظور من لحظه ای است که ایشان را از نزدیک دیدید و در آغوش گرفتید.

– من تصنیف «از اوج آسمان ها» اثری از «عباس خوشدل» را روی صحنه «پلی بک» کردم و وقتی پایین آمدم و من را اطرافیان ایشان به سمت آقای رییس جمهور هل دادند، فقط به من گفتند »ماشاءالله».

و شما چه گفتید؟

– من چیزی برای گفتن نداشتم. آن لحظه وقتی برای حرف زدن نبود. از تصاویر مشخص است. یک «متشکرم» به «ماشاءالله» ایشان گفتم. بعد از همه این اتفاقات من به نظرم می آید اگر ایشان مثلا می گفتند که زنگ موبایل من صدای آقای افتخاری است و من به ایشان علاقه قلبی دارم، شاید کلیت این اتفاقات رخ نمی داد ولی دریغ حتی از یک جمله که درباره من ذکر شود.

آقای احمدی نژاد در این مدت حتی یک بار پیگیر احوال من نشدند. با صدای بلند به ایشان می گویم در مورد من بسیار انسان قدرنشناسی بودند. با صدای بلند این جملات را بر زبان می آورم و امیدوارم به گوش شان برسد. شما را به جان مادرتان قسم می دهم که به من کمک کنید تا این حرف ها به گوش همه برسد. امروز به آگاهی و درک سیاسی درستی از این بازی ها رسیده ام و امیدوارم این موضوع به خوبی در رسانه ها انعکاس پیدا کند.

و از آن لحظه شما وارد بازی شدید که به شدت برای تان دردسرساز شد و حتی خانواده شما هم زیر فشار بود.

– یادم است که نوشته ای زیر در منزل شخصی من گذاشتند که اینجا بمب گذاری خواهد شد و هر چه سریع تر باید این منزل را تخلیه کنید. به قدری فشار و تهدیدها زیاد شد که مجبور شدیم از آن محل برویم. مدت ها کلاه می گذاشتم روی سرم و برای خرید این ور و آن ور می رفتم. اگر کسی هم من را می شناخت، برخوردهای اهانت آمیز و زشتی می شد.

خوب یادم هست وقتی در فرودگاه وارد سالن انتظار شدم و نشستم، حدفاصل ده متری من همه مردم از صندلی ها بلند شدند و اطرافم خالی شد. دوستان من دیگر من را میهمانی های خودشان هم دعوت نمی کردند و می ترسیدند بلایی سر بچه هایشان بیاید. می گفتند علیرضا تو دوست بیست ساله ما هستی ولی واقعا بهتر است دیگر نباشی چون مردم و آشنایان، همسر و بچه های ما را مورد توهین قرار می دهند که چرا افتخاری را اینجا راه داده اید. می گفتند چرا با «رفیق احمدی نژاد» رفت و آمد می کنید!

پس از آن اتفاقات و این قبیل برخوردها، از طرف مسئولان فرهنگی دولت قبلی مورد حمایت قرار نگرفتید؟

– موضوع همین است و اصلا من به خاطر همین ناراحتم و خشمگین. اگر تلویزیون اجازه می داد مه 10 دقیقه همین صحبت هایی که با شما داشتم را مطرح کنم، شاید تبعات آن اتفاقات اینگونه زندگی من را تحت تاثیر قرار نمی داد. فرزند کوچک من دیگر دانشگاه نرفت و انصراف داد. می گفت به من توهین می کنند و به شدت فضای بدی علیه من در دانشگاه راه افتاده است.

روی وایت برد عکس من را می کشیدند و دشنام های زشتی می نوشتند. دخترم بارها با چشم گریان به خانه آمد. VOA و برنامه پارازیت بیش از بیست بار من را چهره زشت و بد هفته انتخاب کرد و همین اتفاقات بازی را وحشتناک تر کرد. این در حالی بود که هیچ اظهارنظر یا حمایتی از سوی همین آقایان داخل کشور از من نشد و معلوم نبود با ادامه این روند چه بلایی سر فرزندان من قرار بود بیاید. مادرم را در اصفهان و در صف نانوایی ها هل داده بودند. آقای احمدی نژاد مرد باشد! خدا آدم را گیر نامرد نیندازد. دوست خوب من این جملات را با سوز درونم می گویم به شما که امیدوارم حرف هایم را به دقت منتقل کنید.

نکته ای که هست…

– اجازه بدهید. آقای احمدی نژاد جوری خودش را به آغوش من انداخت که انگار من یوسف گم گشته ایشان بودم. یک جوری به من چسبید و من را بوسید و پشت سر هم این اتفاقات را شکل دادند که… بابا بوسیدن یک بار، دو بار… جمله بعدی ام را امیدوارم جرأت انتشارش را داشته باشید ولی من طناب خریده بودم خودکشی کنم. فشار بدی روی من و خانواده ام بود. فرزند کوچکم فهمید و گریه کرد و گفت: «بابا نکن.» گفتم نمی توانم و واقعا تاب این همه توهین و تهدید را ندارم. در ایران که هیچ کس حواسش به من نبود و درد دل من را نمی شنید.

در خارج از کشور هم یک روز چهره بد بودم و یک روز چهره زشت. منفور شده بودم و این برای یک هنرمند غیرقابل تحمل بود. سوپرمارکت محل به من جنس نمی فروخت! آرایشگر محل ما می گفت آقا وقتی شما روی این صندلی می نشینید دیگر هیچ کس به مغازه من نمی آید و عذرخواهی می کرد و مودبانه می گفت دیگر نیایم. آژانس به من ماشین نمی داد. مردم تا این حد تحت تاثیر قرار گرفته بودند و امیدوارم این صحبت ها به درستی به گوش مردم برسد. حرف آخرم هم این است که آقای احمدی نژاد خیر نبیند. آقای ضرغامی خیر نبیند. و قطعا خیر نخواهند دید. در این موضوع شک ندارم چون من حقم این نبود. من بعد از 30 سال خواندن با تمام وجود، این حقم بود؟ بعد از سی و خرده ای سال این حق من و خانواده ام نبود.

حرفی مانده؟ آینده کاری شما قرار است در چه شرایطی پیش برود؟

– اگر یک نفر هم از من دلخور باشد، من قطعا نمی توانم کارم را درست انجام دهم. این ناراحتی را که من مسببش نبودم. با این درد دل مفصل که به وضوح درباره اش گفتم، حتی اگر یک نفر هم اصل موضوع را فهمیده باشد و برایش مشخص شود اوضاع از چه قرار بوده، باز هم برای من خوشایند است. امیدوارم وقتی مردم از قصد من برای خودکشی با خبر می شوند، قطره اشکی بریزند و فضای تلخ آن دوران را درک کنند.

اگر چهار نفر در محل به شما و خانواده تان توهین کنند، کسی صبر و تحملش را ندارد. فکر کنید که یک ملت علیه من شده بودند و واقعا دیگر امیدی برای زندگی نداشتم. من اگر خودکشی می کردم همه خوشحال می شدند؟ راهی جز خودکشی برای من مانده بود؟ من تا این تصمیم هم جلو رفتم ولی بعد فرزند بیمارم باعث شد از تصمیم ام صرفنظر کنم. امیدوارم مردم ایران که مبنای دل شان محبت است و صداقت، در جریان اصل اتفاقات قرار بگیرند.

استاد شجریان کمی مرا رنجاند

نامه شما به استاد شجریان در حالی منتشر شد که پیش از آن استاد شجریان در مصاحبه با «یورو نیوز» حمله تندی به شما کردند و گفتند «یکی از هنرمندان ما که صدای خوبی داشت و خوب می خواند و شهرت خوبی داشت، یک اشتباه اجتماعی کرد که به نظرم از سر سادگی و ندانم کاری اش بود. یک دفعه مردم او را کنار گذاشتند. پس این موسیقی نیست. این رفتار و کردار و گفتار است. به همین دلیل هنرمندان در رفتار و کردار و گفتار باید خیلی دقت کنند. جامعه آگاه است. وجدان جامعه بیدار است. جامعه مو را از ماست می کشد.

کوچکترین اشتباهی زیر پروژکتور جامعه قرار می گیرد. نمی توانید اشتباه کنید. جامعه کوچکترین اشتباه و ریاکاری را بزرگ می کند و دروغگویی و اشتباه را نشان می دهد.» ولی شما در نامه خود برای ایشان نوشته بودید: «ما آجر نیستیم که بمانیم. عمری از ما گذشته است. باید هر کدام در نوای هم بخوانیم. ما یک جمع خانواده ایم. ما باید اسم همدیگر را صدا بزنیم.

ما باید همایون هم باشیم. ما نباید ورود را از هم بپوشانیم و اجازه گذر را به یکدیگر ببندیم. ما از همدیگر می ترسیم. ما در یک باغ هستیم. با افکار یک درخت پربار باید سرزنده و شاداب، از دور یکدیگر را صدا بزنیم. نزدیک هم بیایم با محبت. چرا دستخط هامان برای هم خوانا نیست. صدا بزن مرا، نزدیکتر بیا.» این تفاوت در ادبیات نامه ها به نظر خودتان نامأنوس نبود؟

– هنوز هم می گویم که استاد شجریان برای من مطلق اند. صحبت هایشان در آن گفتگو مرا کمی رنجاند ولی به رسول الله قسم همان زمان هم احساس می کردم که ایشان از بزرگواری و دلسوزی این جملات را درباره من استفاده می کردند. ایشان می توانستند فتیله این ماجرا را پایین بکشند و با یک جمله اوضاع را به حالت اول برگرداند. ایشان پیشکسوتی بودند که من در آن دوره نیاز داشتم ایشان از من حمایت کنند و اصلا از من بپرسند که اصل اتفاق چه بوده؟ ما همه با هم بودیم و باید به حکم سعدی «بنی آدم اعضای یکدیگرند» در کنار هم می ماندیم. دل من از آن مصاحبه شکست.

179/

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا