لی لی لی لی … شوهر!
موبنا
– خب عمو جون کلاس چندی؟
– دوم دبیلستان!
– آفرین عموجون، چیا بلدی؟
– لی لی بلدم، قایم باشک بلدم، آلایش کردم
– نه، منظورم اینه چه کارهایی بلدی؟
– کار؟ م م من خودم کارم… آلایش بلدم، با لگو غذا درست میکنم، جوجوداری میکنم
– آفرین، آفرین
– زنِ عمو میشی؟!
– اگه زنت بشم منو با چی میزنی؟!
– با پشت دستم میزنم توی دهنت
– خب چرا زن تو بشم! میمونم خونه بابام، اونم با پشت دست میزنه!
– دختر خانوم تبریک میگم ازدواجتون، آفرین به شما آینده ساز. حالا برنامهتون برای آینده چیه؟
– راستش قصد تحصیل دارم! ادامه تحصیل نهها! خود تحصیل!
– بچه بد، این چه طرز درس خوندنه؟ فردا با پدر مادرت بیا مدرسه
– ببخشید، میتونم با شوهرم بیام؟!
– خانوم اجازه؟
– بله
– میشه ما بریم بیرون؟
– دستشویی میخوای بری؟
– نه، بچه پا میزنه، میخوام برم زایشگاه!
– سلام پدر جان، من یه سوال داشتم، شما چطور رضایت دادید دختر شونزده سالتون شوهر کنه؟
– تو حمید معصومی هستی؟!
– نه پدر جان، میگم چرا دخترتو آنقدر زود شوهر دادی؟
– ارسطویی؟!
– پدر جان از فاز پایتخت بیا بیرون! میگم چرا این بچه رو شوهر دادی!
– میخوام نوه ام رو ببینم، نوه رو واسه زنگوله تابوتم نمیخوام که!
– خمیسی؟ چرا دیروز نیومدی سر کلاس؟
– خانوم اجازه، شوهرمون گفته هر موقع خوابت میاد اجازه نداری بری مدرسه! خب خانوم من بدون اجازه شوهرم که آب هم نمیخورم، چه برسه بیام مدرسه! خانوم یعنی شما میگی از فرمان شوهر سرپیچی کنم؟! نمیشه که!
– خب نمیشه که اینجوری، بالاخره مدرسه باید بیای
– نه خانوم جون، توی این دوره و زمونه شوهرو باید چسبید، وگرنه مثل شما شوهر گیرمون نمیاد!
– بچههای خوب، خیلی خوشحالم که در اولین روز سال تحصیلی پیش شما هستم، خب دخترم شما بگو ببینم، بزرگ شدی دوست داری چیکاره بشی؟
– خانوم اجازه دوست دارم زن آقا مراد بشم!
– اوا خاک عالم! کدوم آقا مراد؟!
– همین آقا مراد بقال سر کوچه مدرسه
– خب برای چی آخه؟!
– پاستیل داره، لواشک داره، بیسکویت داره، عروسک داره، آدامس داره، اینا همهاش نقاط مشترکه، میخوام بهش بگم هزار و سیصد و هشتاد تا آدامس مهرم کنه!
– بابا… بابا… کارنامه مو گرفتم…. همه نمرههامو بیست شدم… حالا اون دوچرخه هه رو برام میخری؟!
– آفرین دختر گلم… اون دوچرخه رو که گذاشتم برای بچه ات… حالا برو یه سینی چایی بیار واسه مهمونا… برو دخترم
– به به… چه عروسی… آفرین
– خب به سلامتی… مبارک باشه… حالا اگه اجازه بدید، ما بزرگترا که توافق کردیم… این دو نوجوان هم بروند توی حیاط دو دقیقه باهم بازی کنند، با خلق و خوی هم آشنا بشوند!
– بله… از نظر ما که اشکالی نداره، دخترم…
– پسرم فقط بازی خرکی نکنی جواب رد بهمون بدن!
دخترها شوخی شوخی خاله بازی میکنند، مسئولان جدی جدی شوهرشان میدهند!
در خبرها آمده بود که در یک شهر استان هرمزگان، در یک شب، ٥٠ دختر دانشآموز در یک مراسم عمومی بهطور دستهجمعی ازدواج میکنند… ببخشید خبر تلخ، طنز تلخ به بار میآورد!
منبع: روزنامه شهروند| نویسنده: سوشیانس شجاعیفرد