یک روز پر ترافیک با آلودگی های نفس گیر؛ روز از نو روزی از نو
موبنا – پس از سپری شدن یک روز پرکار برای کسب درآمد و یک لقمه نان حلال ، موقع بازگشت به خانه است، خسته و کلافه پشت چراغ قرمز خیابانها، ناگهان شخصی با یک دستمال و شیشه پاککن به سراغ شیشه ماشین میآید. وقتی چشمانت به دستمان چرکی و مایع شیشه پاککن میافتد هول میشوی و میگویی پسرک عزیز، آقا ، خانوم محترم دست نزن کثیفش نکن.
انگار نمیشنود یا خودش را به نشنیدن میزند و شروع به پاک کردن شیشه ماشین میکند تا در قبال آن مبلغی را دریافت کند. هر چه میگویی او کار خود را انجام میدهد یک دفعه چراغ سبز میشود و مجبور به حرکت میشوی، شیشه ماشین نصف و نیمه پاک شده و به نوعی کثیفتر شده و جلوی خود را به وضوح نمیبینی، حرکت میکنی او هم به دنبالت میدود تا مبغلی را دریافت کند به شیشه میزند و تو مجبور به حرکتی و از ترس اینکه با او تصادف نکنی حرکت خود را کم میکنی و آهستهتر میروی، ای بابا … دوباره چراغ قرمز شد و مجبور به توقف شدی، اعصابت خرد شده و لحظه شماری میکنی تا چراغ سبز شود ناگهان یک دست با دسته گل قرمز از شیشه دیگر ماشین میآید داخل، آقا، خانم، گل نمیخوای، میگویی نه عزیزم. التماس میکند آقا، خانم تو رو خدا بخر، به پولش نیاز دارم از طرف دیگر دخترک و پسرکی با دستان کوچک ، دستمال کاغذی و کبریت و اقلام دیگر را برای فروش پیشنهاد میدهند، کلافه میشوی، شیشه را بالا میکشی تا مزاحمتی برایت ایجاد نشود ولی چند لحظه بعد داخل ماشین گرم میشود، شیشه ماشین را پایین میکشی کودکان کار و دستفروشان خیابانی به سراغ ماشینهای دیگر رفتهاند این بار انبوهی از مگسهای سفید به داخل خودرو حملهور میشوند.
شیشه را بالا میبری و اگر ماشین کولر مطلوبی داشته باشد کولر را روشن میکنی و اگر خراب باشد و کار نکند گرمتر میشود، کلافهتر میشوی فقط لحظه شماری میکنی چراغ سبز شود تا پا روی گاز بگذاری و به سرعت از محل مزاحمتها فرار کنی، هر کس با همین کلافگی از هر سوی خیابان و چهارراه و میدان به سمتی با سرعت حرکت میکند. هر فردی به فکر خود است تا از این مهلکه خلاص شود.
سرعتها بالا میگیرد، صدای بوقها، گاز، ترمز ناگهانی در همین لحظه یک خودرو برای پیاده و سوار کردن یک مسافر، در محل توقف ممنوع ناگهان میایستد، دستت را محکم روی بوق میگذاری، با لحنی تند میگویی آخر اینجا جای ایستادن است او بیمحل کار خود را انجام میدهد و تو برافروخته شده و منتظر یک جرقه هستی تا اعتراض خود را به نحوی ابراز کنی کافیست او هم در همین شرایط باشد، همینجاست که از عصبانیت نزاع و درگیری رخ میدهد، ترافیک میشود چراغها سبز و قرمز میشوند ، ماشینها حرکت نمیکنند عدهای پائین میآیند تا میانجیگری کنند و عدهای هم از فرط عصبانیت آتشبیار معرکه میشوند عجب معرکهای.
در همین لحظه افسر راهنمایی و رانندگی به محل می آید و جریمهای با نوع تخلف صادر مینماید، معرکه جمع میشود. مردم دوباره به راه ادامه میدهند هر کس به سمت و سوی مقصد خود حرکت میکند، راننده ، کلی به هم میریزد از اینکه مگر ما چقدر امروز کار کردیم که حالا باید جریمه هم بشویم، عجب روزگاریه این اتفاق و اتفاقات در هر میدان و چهاراه و سهراه بعدی تکرار میشود.
ترافیک و آلودگی هوا و صوتی و بالا رفتن فشار عصبی مزید بر علت میشود، با تمام خستگی و پریشانی به مقصد و منزل میرسی دیگر حال و حوصله خود را نداری چه برسد بخواهی با روی خوش با عهد و عیال و خانواده برخورد مناسب داشته باشی، با خود چقدر تمرین میکنی تا به آرامش برسی و پیش خود میگویی این بندگان خدا چه تقصیر دارند که باید ، عصبانیت مرا تحمل کنند. سعی بر حفظ آرامش و برخورد با مهر و محبت و عشق با خانواده داری، خلاصه در حد توان خود برخوردی متناسب و شایسته ابراز میکنی، بعد از چندین ساعت دوراز خانواده بودن ، حال در کنار یکدیگر سعی بر گذراندن اوقات خوب هستی، بچهها هم به دنبال تفریح هستند مادر و فرزندان به پدر پیشنهاد میدهند، پدرجان حوصلهمان سر رفته برویم بیرون پارکی، گردشی، تفریحی و رستورانی و… پدر با ابراز کلمات پرمهر پدرجان و یا همسر عزیزم از سوی خانواده، کوه خستگیهایش آب میشود و خود را مهیا میکند تا با تمام خستگی با خانواده به تفریح و گردش برود و به اتفاق به مکانهای تفریجی همچون پارکها، سینما، کوه، رستوران و… میروند، همین که میآیی شرایط را برای لذت خانواده مهیا کنی و سفرهای پهن میکنی و یا بر روی میز رستورانی مینشینی یا در کنار خیابان در داخل ماشین غذای فستفودی خود را که سفارش دادهای تحویل میگیری و لقمه اول را میخوری، ناگهان در اطراف خود چند کودک و جوان دختر و پسر، مرد و زن میبینی یکی ساز میزند، یکی خوانندگی میکند و دیگری جوراب و لوازم میفروشد هر یک به نوعی در کنارت میایستند طوری به تو و خانواده و لقمههایت خیره میشوند که لقمه در گلویت گیر میکند ، میمانی چه کنی به دنبال یک نوشیدنی هستی تا لقمه را پایین بفرستی، آنقدر در کنارت میایستند که مبلغی و یا لقمهای به آنها بدهی تا بروند از طرفی رژه موش ها را در کنارخیابان نظاره میکنی و ناگهان متکدی دیگری میآید و درخواست پول میکند میگویی بفرما برو، ناگه با لحن تندی تو را نفرین میکند و از اینکه به آنها مبلغ و لقمهای ندادی به ائمه و حضرت ابوالفضلالعباس(ع) واگذارت میکنند.
دیگر کلافگی به حد دیوانگی میرسد که با تمام این مشکلات مالی و معیشتی و روزمره زندگی برای رفع خستگی و کسب آرامش باز باید با این پدیده ها مواجه شوی و ناراحت از این حرفها و برخوردها با خانواده به منزل برمیگردی با کولهباری از ناراحتی سر به روی بالش میگذاری و میخوابی، صبح باز برمیخیزی و برای کسب یک لقمه نان به سرکار میروی و « روز از نو، روزی از نو» و همینطور چرخش زندگی آهنگ خود را مینوازد.
بهتر است مسئولین با برخورد با این معضلات اجتماعی و چارهاندیشی ریشهای و اصولی محیط زندگی را برای رفاه و آسودگی و آرامش بیشتر مردم فراهم نمایند تا جامعهای پویا ، کارآمد و پرنشاط را به همراه داشته باشیم.
منبع: نبأپرس | محمد عزیزی