خواندنی

بفرمایید وام !

مهرداد نعیمی
یک دوستی داریم در لندن، حقوق می‌خواند مثلا! سال‌هاست دانشجو است ولی هنوز هفت هشت ترم از لیسانسش مانده، تازه در ایران لیسانسش را گرفته بوده ها، منتها نمراتش را نپذیرفتند… چندی پیش ایشان رفتار منحطِ غربی درش اثر کرده و ما را سرخود در برنامه‌ای تحت عنوان «بفرمایید وام» ثبت نام کرد… روال برنامه این شکلی بود که هر بار چهار تا آدمِ نیازمندِ وام، به میزانِ بدبخت بودن همدیگر امتیاز می‌دادند و بعد، هزار پوند وام بلاعوض به برنده می‌رسید! گفتم مرتضای داغون، من همین‌قدر هزینه‌ رفت و برگشتم میشه! مرتضی گفت اگر جایزه را نبردی پول بلیت با من! قبول کردم. مسیر را زمینی با قطار رفتم، حالا بگذارید اشاره نکنم که در طول مسیر 11 بار انگشت‌نگاری شدیم…. که به ما به دیده چیز نگاه می‌کردند… هعی… القصه، رسیدیم لندن، دوستم به استقبال نیامد، چون روزها در یک سوپرمارکت شاغل بود، بدبخت… حقش است، می‎خواست مهاجرت نکند، جلوی فرودگاه با یک دوشیزه دعوایم شد، همش زُل زده بود بهم، عاشقم شده بود، اخلاقیات ندارند که… مام خوش‌تیپ… همه جا همه چشم‌ها روی من بود… حالا تازه زیپ شلوارم هم باز مانده بود، اگر آن را بسته بودم که اصلا وووش! روی دست می‌بردنم… رسیدم به ترمینال‌شان، راننده تاکسی‌‌ها عینهو خطی‎های ورامین جیغ می‌زدند: « دو نفر کیپتون!» و با هم دست به یقه می‌شدند… کجاست آن تمدنی که پُزش را می‌دادند؟
رفتم روی صندلی جلوی تاکسی نشستم. دیدم فرمان ماشین جلویم است… از خنگول بودن خودم خنده‌ام گرفت، هیچ چیز انگلیسی‌ها مثل آدم نیست… آخه جایگاه راننده چرا باید سمت راست ماشین باشه؟ خواستم پیاده بشم که ناگهان چنان ولوله‌ای شد که انگار نیویورکیم و 11 سپتامبر است. پلیس از دو طرف ماشین را محاصره کرد، یکی از پلیس‌ها گلن‌گدن را کشید، گفت: «با زبان خوش از ماشین پیاده شو!»
حالا بیا ثابت کن اشتباهی نشستم پشت رُل! هرچی انگلیسی بلد بودم از ذهنم پاک شده بود. با آن زبان مزخرف‌شان… پلیس پرسید: «اهل کدوم کشوری؟»
با یک غرور خاصی، خیلی شیک گفتم ایران! دچار اختلاف نظر شدند، اولی می‌گفت: «سارقه… می‌خواسته ماشینو بدزده!» اما دومی می‌گفت: «نه بابا تابلوئه تروریسته! تو چقدر ساده‌ای!»
گفتم: آقا من اشتباهی‌ام… من گروه سرود مدرسه‌مون اول می‌شدم همیشه (می‌دونم این جمله بی‌ربطه ولی به انگلیسی همین را بلد بودم آن لحظه!)
رفتیم بازداشتگاه! از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم، دیدم آقای جاروکش دارد تصنیفِ وطنم ای شکوه پابرجا را می‌خواند، به ایرانی بودن خودم افتخار کردم، البته فقط دو ثانیه! چون خیلی زود فهمیدم طرف ایرانی است! یعنی این است آینده‌ نخبگانِ ما؟ روز بعد مرتضی به کمکم آمد، پلیس از او پرسید هدف از سفر این آقا چه بوده؟ مرتضی هم گفت: آمده هزار پوند از لندن بکنه ببره! یعنی ننجونِ آقاجونم وکیلم می‌شد، اتفاقات بهتری می‌افتاد! آب و هوای لندن، روی اینها تاثیر بد گذاشته اصلا! آخرش برنامه تلویزیونی را از دست دادم، اما در عین ناباوری برنده وام شدم! طبق قانونِ برنامه می‌شد حضور نداشته باشی و شرح حالت را بفرستی. و چه دلیلی بهتر از زندانی بودن؟ خلاصه اینکه، مهاجرت چیز مزخرفی است… ‌

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا