محمود که مچ میگرفتی همه عمر
احسان ابراهيمي
19 خرداد 94
ساعت 7:33 صبح
داشتم میآمدم دفتر که جناب محمود خان احمدینژاد را در خیابانی نزدیک پاستور دیدم. از دور داد زدم: «بههههه! مخلص آقا محمود!» از آن لبخندهای دلفریبش که از آدم دل میبرد نثارم کرد، شانهاش پرید بالا و به سختی لبخندش را حفظ کرد. جواب سلامم را نداد. فقط از دور دستش را به صورت عمودی به سمت بالا گرفت و مثلا ابراز احساسات کرد. گفتم: «مرد حسابی من که شهروند معمولی نیستم مثلا رئیسجمهورما برام ژست میگیری!» دوباره به زور خنده را بر لبهایش حفظ کرد و دستش را به لبه کتش گرفت و به سمت من V نشان داد! همین طوری هوس کرده بودم کمی سر به سرش بگذارم. رانندهام گفت: «آقا در شأن شما نیست با اینا کل کل کنید. بذارید اگه چیزی گفت خودم جوابش رو میدم.» گفتم: «نه بابا! این حرفا چیه؟ همین طوری حال کردم یه کم سر به سرش بذارم. بپیچ بریم سمتشون یه کمی بخندیم!» از دور که به او نزدیک میشدیم، سرم را از پنجره بیرون آورده بودم و فریاد میزدم: «احمدی زنده باد، بقایی پاینده باد!» «محمود یادت باشه، مشایی باید باشه!» «یه هفته، دو هفته، رحیمی ولنجک نرفته!» یعنی از شدت عصبانیت بنده خدا داشت منفجر میشد! صورتش مثل لبو سرخ شده بود. ولی باز به پهنای صورتش لبخند دلفریب میزد. از کجا فهمیدم عصبانی است؟ از شانههایش! پرش که چه عرض کنم، تقریبا وسط خیابان داشت بریک میزد! به او رسیدم و گفتم: «آقا محمود چطوره؟ از این طرفا؟ این پایینا میپلکی! بچهها خبر آوردن کوخنشینی و ساده زیستی رو از دفتر ولنجک شروع کردی!» همان طور که شانههایش یکی در میان بالا پایین میشد، ابروهایش را داد بالا، چشم هایش را تقریبا بست، لبهایش را شبیه U وارونه کرد و گفت: «واقعا تعجب میکنم از شما آقای روحانی! اطلاعات شما مربوط به رسانههای بیگانهست!» گفتم: «کدوم اطلاعاتم؟» گفت: «والا منم الان دارم از شما میشنوم. ولنجک و این صحبتها.» پرسیدم: «یعنی شما ولنجک ساختمون ندارید؟» خنده بازیگوشانهای کرد و چنان ذوق کرد که انگار میخواهد یک طعنه بانمک بزند. قشنگ معلوم بود کلی با خودش حال کرده. چشمانش از شدت خنده بسته و صورتش از میزان ذوق زدگی جمع شده بود. گفت: «اگه واقعا من ولنجک ساختمون دارم سندش رو بهم بدید برم بفروشم بزنم به یه زخم زندگی. کلی بدهی مونده روی دستم. اینقدر پاکدستم که به زمین و زمان بدهکارم این مدت.» گفتم: «بابا حقوق ریاست جمهوری رو چی کار کردی؟ با همون میشه یه عمر زندگی کرد که.» ابروهایش را داد بالا. چشمانش را گشاد کرد و گفت: «ما یه قرون از این حقوقا رو برنداشتیم. ما که مثل بعضیا از ریاست جمهوری دنبال قدرت و ثروت نبودیم. ما برای خدمت به همین مردم اومدیم. همه حقوقم رو میدادم برای یارانه مردم.» داشتم قهقهه میزدم. خندهام بند نمیآمد! گفتم: «عاااشششششقتم یعنی محمود! یه جوری میگی اینا رو آدم واقعا باورش میشه! باید بیای یه دوره کلاس فشرده برای من بذاری. ببینم اینجا چی کار میکنی؟» گفت: «اومدم ساختمون ریاست جمهوری رو رصد کنم.» پرسیدم: «چطور مگه؟» گفت: «میخوام درِ مخفی پیدا کنم بیام توو.» گفتم: «بیای توو چی کار کنی؟» گفت: «اینقدر خدمت نکردم به مردم، خدمتدونم صدمه دیده. گفتم بیام یه کم خدمت کنم برم.» خندیدم و گفتم: «آهان! پس بر و بچههای ولنجک کسری بودجه دارن! بابک دیگه تأمینتون نمیکنه؟ آقا راستی بقایی جونتون رو هم که گرفتن. تبریک میگم!» گفت: «ئه! بهروز بقایی رو گرفتن؟ اون بنده خدا که بازیگر بود کاری به کار کسی نداشت.» گفتم: «بهروز نه بابا! بقایی شما!» گفت: «بقایی ما دیگه کیه؟ ما بقایی نداریم!» با تعجب پرسیدم: «یعنی تو بقایی رو نمیشناسی؟» کمی فکر کرد و شانهاش پرید بالا. گفت: «آهااان! مظفر بقایی! اون رو باید میگرفتن! حقش بود!» گفتم: «بابا حمید بقایی!» دستش را گرفت جلوی گوشش و گفت: «چی؟» گفتم: «حمیددد! حمید بقایی!» دوباره ابروهایش را داد بالا، لبخند دلربایی بر لبانش نشست، چشمانش بسته شد، صورتش جمع شد، دست هایش را گذاشت پشت گوشهایش و با نمک و غمزه دلبرانهای خیلی شمرده شمرده گفت: «آخه، من، نمیشنوم، که، شما، چی میگین! ما یه بقایی که داریم کلا، که اونم بعد از من پاکدستترین انسان روی کره خاکیه.» گفتم: «آره همون پاکدسته رو گرفتن اتفاقا! این روزا خیلی مواظب خودت باش که خط قرمزت نره توو چشمت!» گفت: «مخلص آقای رئیس!»
وقایعنگار 19 خرداد 94:
1- حمید بقایی (معاون اجرایی احمدینژاد) دستگیر شد.