آهای دختر چوپون
مریم آقایی
میخواهم بدانم، آیا وقت آن نرسیده که یکی بیاید رسیدگی کند که من این اسناد را از کجا میآورم و برای شما منتشر میکنم؟ مثلا همین اسناد امروز که مربوط به انیسالدوله است. انیسالدوله سومین زن ناصرالدین شاه و سوگلی او بوده. او قدرتمندترین زن دربار ناصرالدین شاه محسوب میشد که حتی شاه با آن همه یال و کوپال هم مثل چی از او حساب میبرد. در ادامه نوشتههای کوتاهی را برایتان میآورم که کاغذپارههایی بیش نیستند اما خواندن آنها خوب است برای اینکه انقدر متوقع نباشیم.
شکار شاه
امروز شاهنشاه عزم شکار کرده. بار و بندیل را جمع میکنیم و راهی امامه لواسان میشویم. شاه بدو، ما بدو! نمیدانیم این همه انرژی را از کجا میآورند! ماشاا… هزار ا…اکبر، هر چه دنبال حیوانات زبانبسته میدویدند خسته نمیشدند که. اما بالاخره راضی شدند که دقایقی استراحت کنند. مباشر اعظم گفت که این همه فعالیت برای سلامتی خود شاهنشاه نیز ضرر دارد. بچهها میگویند مباشر گفته:«دِ لامصب دو دقیقه یه جا آروم بگیر. خسته شدیم هی مثل کش شلوار از جا در میری!» شاه غضبناک نگاهش کرده بود، اما پارتی مباشر کلفت است. حتی شاه هم به حرفش گوش میدهد.
دختر چوپان
مباشر دارد یک بند به دخترک چوپان بد وبیراه میگوید که چرا گلهاش را آورده به استراحتگاه شاه. زنده و مردهاش را آورد جلوی چشمش. اما دخترکِ خونسرد و خودسر کار خودش را کرد و آن همه هوار مباشر را به پشمهای چیده شده گوسفندانش هم حساب نکرد. مباشر نزد شاه رفت و گله و شکایت کرد و خواست شاه، دخترک را تنبیه کند. شاه دختر چوپان را فراخواند. همه میدانستیم مباشر از هر که شکایت کند، کارش تمام است. ساعتی گذشت. شاه از خلوت بیرون آمد و دستور حرکت به کاخ را داد. دختر چوپان هم با ما همسفر بود.
انیسالدوله
دختر چوپان حالا شده انیسالدوله. سومین زن شاه و سوگلی. زورش از همه بیشتر است، آنقدر که مباشر عزیز دردانه شاه را نه تنها خلع کرد، بلکه به سیاه چال انداخت. مباشر برایش رقیب بود و او با زیرکی او را از سرر اه برداشت. من که فکر میکنم اگر بهانه داشت و شاه قبول میکرد دستور قتل را هم میداد. انجام بخشی از کارهای اداری دربار به عهده انیسالدوله گذاشته شد. پذیرایی از زنان عالیرتبه دولت را انجام میداد. او نشان حمایل آفتاب و تمثال همایونی را از شخص شاه دریافت کرده بود. خلاصه که زنی قدرتمند بود. حرفهای مگویی هست که میگوید انیسالدوله در سیاست خارجی و داخلی هم دخالت میکرده و شاه به حرف او گوش میداده. البته معلوم است که گوش میداده. اگر غیر از این بود انیس چنان قهری میکرد که همه حتی شاه هم کف اش میبرید. ما یک شب صدای دعوایشان را شنیدیم. شاه میگفت:«انیس جان، عزیزم موافقی از نسوان دعوت کنیم بیایند شطرنج بازی همایونی را تماشا کنند؟» یکهو انیس چنان جیغی کشید که انگار شاه از یک جای مرتفع پرت شد و صدای گرومب آمد و با همان جیغ گفت: «لازم نکرده. نسوان باید بنشینند سر خانه و زندگیشان. از توی خانه بازی شطرنج همایونی را تماشا کنند.» شاه در حالیکه صدایشان میلرزید گفتند: «انیس جان، تلویزیون هنوز اختراع نشده. چطور ببینند؟» انیس گفت:«به من ربطی نداره. همین مونده نسوان بیان شوهر منو دید بزنن. نمیتونن مث آدم بشینن نگاه کنن که! هی میخوان توجه بیمورد از خودشون نشون بدن. تازه اونا بیان، خدای نکرده یک وقت رجل معذب میشن و نمیتونن راحت به رقبای اعلیحضرت بد و بیراه بگن.» شاه گفتند:«آخه انیسم، مونسم اگر…» انیس حرفش را قطع کرد و گفت:«مونس کیه؟ هان؟ کیه؟ زود باش بگو…» شاه با صدایی لرزان گفت:«کسی نیست. ینی منظورم تویی. مونس همخانواده انیسه به خدا!» انیس شاه را از اندرونی با یک پتو بیرون کرد و گفت:«من این چیزا حالیم نیست. برو پیش مونس جونت.» و اینگونه شد که نسوان تا بودن انیس نتوانستند بازیهای شطرنج همایونی را ببینند. امان از آن دختر چوپان.