فید

ضرب و شتم کارتن‌ خواب‌های پارک حقانی

کارتن‌خواب‌ها گفتند ساعت ١٠ صبح تعدادی مرد با چوب و آجر آمدند بالای سرشان.كارتن‌خواب‌ها گفتند مردها فرياد كشيده‌اند و فحش‌هاي ركيك داده‌اند. كارتن‌خواب‌ها گفتند مردها آنهايي را كه خواب بودند با لگد از خواب پراندند و آنهايي را كه بيدار بودند تاراندند.

كارتن‌خواب‌ها گفتند مردها پيت‌هاي بنزين به دست داشتند و وسايل كارتن‌خواب‌ها را كپه مي‌كردند و بنزين مي‌ريختند و كبريت مي‌زدند و كپسول گاز فندك داخل آتش مي‌انداختند…

به سمت شرق پارك حقاني (دروازه‌غار) كه بروي، در فاصله‌اي كه حتي نماي ساختمان‌هاي همسايه پارك به سختي ديده مي‌شود، بوي تلخ و غليظ چوب و پلاستيك سوخته مي‌آيد. ياشار ٩ ساله كه در پارك چاي مي‌فروشد، صبح، دود آتش را از پنجره كلاس مدرسه‌شان ديده. مدرسه ياشار دو كوچه بالاتر از پارك حقاني است. از كپه‌هاي وسايل سوخته و نسوخته هنوز دود بلند مي‌شود.

وسط كپه‌ها پر از تكه‌هاي نيمه و درسته آجر است. روي سنگفرش پارك، كف استخر خالي پارك، وسط چمن‌ها، همه جا مي‌شود نشانه هجوم صبح را ديد؛ هجومي كه مامور نيروي انتظامي را هم غافلگير كرد. ٣٠٠ الي ٤٠٠ زن و مرد كارتن‌خواب پارك حقاني كه حالا همه وسايل‌شان را در شعله نفرت و خشم گروهي ناشناس از دست داده‌اند هنوز مبهوت و گنگند. هنوز خمارند و گرسنه. هنوز از هر غريبه و آشنا مي‌پرسند «چرا ما؟ مگر ما انسان نيستيم؟»

اسماعيل دو پتو داشت و دو پلوور. سرش را كه به صداي فريادها بلند كرد ديد مردان چوب به دست با مشت‌هاي گره‌كرده و صورت‌هاي برافروخته به سمت او و هاجر مي‌آيند. فقط فرصت كرد هاجر را از خواب بپراند و هر دو از چادر بپرند بيرون.

«چادر، پتو، دو تكه لباس، كمي خوراكي، هر چه داشتيم آتش زدند. امشب خدا به دادمان برسد از سرما.»

كف استخر خالي، نشانه‌هاي سوختگي بيشتر است. صبح، حداقل ٤٠ چادر كف استخر بوده كه همه را آتش زده‌اند. هر كسي يك حرفي مي‌زند. هر كسي يك حدسي مي‌زند. رسول چاي نباتش را هم مي‌زند و مي‌گويد: «كار اهالي محل نبود خانم. والله كار اهالي محل نبود. بيا با هم برويم به هر خانه‌اي اطراف پارك مي‌خواهي سرك بكش. اگر اينجا خانه‌اي پيدا كردي كه معتاد نداشته باشد و موادفروش نداشته باشد و مواد نداشته باشد اسمم را عوض مي‌كنم. اكثر اهالي اين محل نان‌شان را از همين كارتن‌خواب‌ها در مي‌آورند. آ‌ن‌وقت بيايند وسايل آنها را آتش بزنند؟»

مامور درجه‌دار نيروي انتظامي در پارك راه مي‌رود. او هم تعجب كرده كه چرا كارتن‌خواب‌ها؟

«ما هم دل‌مان براي كارتن‌خواب‌ها مي‌سوزد. آدم‌هاي بي‌پناهند. اما اگر كارتن‌خوابي جرم است نيروي انتظامي مسوول جمع‌آوري اين جرم نيست. بايد يك راه اساسي پيدا شود. يك سوله درست كنند همه بروند آنجا كه اين‌طور هم آزار نبينند.»

شرقي‌ترين ضلع پارك، مردها تتمه سرمايه‌شان را بساط كرده‌اند. از كل بساط يك نفر فقط يك چراغ‌قوه جان به‌دربرده. از كل بساط يك نفر فقط دو شلوار مردانه جان به‌در‌برده. از كل بساط يك نفر فقط يك جفت كفش و يك سه‌راهي برق جان به‌دربرده. آنهايي كه بساط‌شان سالم مانده، صبح توي پارك نبودند. آنهايي كه همه بساط‌شان در آتش سوخته روي نيمكت‌هاي پارك نشسته‌اند و خيره مانده‌اند كه امشب و فرداشب و روزهاي بعد و بعدتر چه كنند با جيب‌هاي خالي كه حتي جواب يك تكه نان نسيه را هم نمي‌دهد…

مصطفي دستش را به ورم روي پيشاني و زخم كنار چشمش مي‌كشد.

«زدند. با چوب زدند چون گفتم مگر ما آدم نيستيم؟ تمام بساطم را هم ريختند توي آتش.»

مصطفي تعداد لباس‌هاي تنش را مي‌شمارد. يك كاپشن، يك پلوور، يك جليقه پشمي، يك پيراهن. كل لباسي كه براي مصطفي مانده، كل چيزي كه براي مصطفي مانده همين‌هاست. ابراهيم هم، خودش مانده با يك كاپشن كه به تن داشته و دندان هايش از سرما به هم مي‌خورد. كفش هايش را هم انداختند توي آتش و دمپايي‌هاي لنگه به لنگه به پا دارد. «حتي نگذاشتند يك تكه وسيله‌مان را‌ برداريم. اگر مي‌خواستيم چيزي‌برداريم با چوب محكم مي‌كوبيدند روي دست‌مان.»

كارتن‌خواب‌ها كه دل‌شان به همان پتوهاي اهدايي آن گروه نيكوكاري خوش بود كه چهارشنبه‌شب‌ها مي‌آيند و براي كارتن‌خواب‌ها غذا مي‌پزند، نمي‌دانند از امشب با اين سرما چه كنند. روشن كردن آتش در پارك حقاني ممنوع است. روشن كردن پيك‌نيكي ممنوع است. روشن كردن شمع ممنوع است. پتوها تنها راه زنده ماندن بود. تنها راه يخ نزدن. داخل كپه‌هاي سوخته فقط پشم شيشه‌هاي پتوها باقي مانده است.

«آدم به خاك سياه بنشيند يعني اين. ما را به خاك سياه نشاندند. ما را، كارتن‌خواب را…»

حميد رفته بود نان بخرد. وقتي برگشت ديد گوني وسايلش و پتوي آبي رنگش را آتش زده‌اند.

« سه هفته قبل يك تعداد بچه مدرسه‌اي آمدند و داد مي‌زدند برويد… دو هفته قبل چند نفر پلاكارد به دست آمدند و لگد مي‌زدند و روي پلاكاردشان نوشته بودند اينجا جاي خواب و كارتن‌خواب نيست. هفته قبل هم آن بچه‌هايي كه براي‌مان غذا مي‌آورند را تهديد كرده بودند كه آنها را هم مي‌زنند. از سه شب قبل هم مامور آمد و با احترام گفت برويم وسط‌هاي پارك. برويم داخل استخر خالي كه از بيرون معلوم نباشيم. ما هم رفتيم داخل استخر. امروز صبح چوب‌به‌دست‌هايي كه آمدند، بعد از اينكه وسايل‌مان را آتش زدند فرياد مي‌كشيدند و مي‌گفتند امشب خودتان را هم آتش مي‌زنيم…»

زمين پارك از باران نيمه‌شب گل آب شده. كارتن‌خواب‌ها مچاله شده‌اند كنار درخت‌ها و نيمكت‌ها و كنج ديوارها. چشم‌شان حاشيه غربي پارك را مي‌پايد. از همان جا بود صبح كه مهاجم‌هاي چوب به دست آمدند…

176/

نوشته های مشابه

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا