خواندنی

فوتباليست سابق همسرش را كشت

موبنا – رضا و همسرش كه نزديك به يك سال بود با هم ازدواج كرده بودند و در يك آپارتمان ٧٠ متري در محله زركش منطقه نظام آباد زندگي مي‌كردند. شيوا، همسر رضا در اداره ثبت اسناد كار مي‌كرد و خودش در يك دفتر پيك موتوري بود. نماي بيرون خانه آنها يك آپارتمان ساده با سنگ‌هاي كرم رنگ است. يك دفتر كوچك خدماتي در طبقه پايين آپارتماني كه رضا و همسرش در آن زندگي مي‌كردند ديده مي‌شود. پيرمردي كه صاحب دفتر است همسايه طبقه پايين رضا و همسرش بوده است. دست‌هاي پيرمرد برخلاف چهره آرام و بدني كه به زور روي صندلي فلزي جابه‌جا مي‌شود، تند تند اطلاعات مشتري تازه واردش را روي كاغذ مي‌نويسد و امضا مي‌كند. وقتي مي‌شنود مردي كه چند روز پيش در آپارتمان آنها زنش را كشته فوتباليست بوده تندي خودكار را از روي كاغذهاي زير دستش بلند مي‌كند و عينكي كه تا نوك دماغش پايين آمده را روي صورتش به عقب هول مي‌دهد و مي‌گويد: «كي گفته؟ فوتباليست كجا بود؟ معتاده بابا! يه بار قبل از عيد اينقدر مواد زده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. وحشتناك شيشه مي‌زد. آن شب ساعت ٢ اگر به بيمارستان نمي‌رسانديمش تمام كرده بود. نمي‌دانم كي گفته رضا فوتباليست بوده. شايد پليس توي خانه‌اش عكس جواني‌هاي او را ديده كه با لباس يك تيم فوتبال در زمين ايستاده بوده. » مشتري پيرمرد، مرد ميانسالي است كه لباس آبي تيره بر تن دارد. چشم هايش قرمز و لب هايش سياه است. دستي بر موهاي مشكي پركلاغي مصنوعي‌اش مي‌كشد و بعد از چشم برهم زدني نه چندان كوتاه مي‌گويد: «رضا شش ماه بود كه با همسرش ازدواج كرده بود. با هم توافق نداشتند. با زنش دخترعمو و پسرعمو بودند. زنش با اينكه ١٠ سال از رضا كوچك‌تر بود يك ازدواج ناموفق داشت. انگار پدر و مادرهاي‌شان اصرار كرده بودند كه اين‌ها با هم ازدواج كنند. از آنجايي كه قديمي‌ها مي‌گفتند عقد دخترعمو و پسرعمو در آسمان‌ها بسته شده اين‌ها را به عقد هم درآورده بودند. اما گرفتاري دو تا خانواده از آن روز تازه شروع شد. راستش ما از وقتي كه رضا را ديديم معتاد بود. اما همسرش را دوست داشت. يك موتور قديمي داشت و در پيك موتوري كار مي‌كرد. اما براي زنش يك ماشين پرايد خريده بود. زنش با پرايد سر كار مي‌رفت و برمي‌گشت. اما زنش او را دوست نداشت. چند بار تا پاي طلاق پيش رفته بودند اما رضا مردي نبود كه زنش را طلاق بدهد. هر بار كه دختر قهر مي‌كرد و به خانه مادر و پدرش مي‌رفت آنها مجبورش مي‌كردند كه زندگي‌اش را ادامه بدهد. اما يك روز همه‌چيز خوب بود و دوباره روز از نو و روزي از نو. راستش اين دعواهاي آنها براي ما ديگر عادي شده بود. مي‌گفتيم يك ساعت صداي‌شان را مي‌شنويم و بعد دوباره همه‌چيز تمام مي‌شود.»

دعواهايي كه به قتل منجر شد

يك سوپري كوچك هم روبه‌روي آپارتمان رضا و همسرش است. مرد فروشنده از رفتارهاي مودب رضا تعريف مي‌كند و مي‌گويد: «من خيلي مثل بقيه اهل محل آنها را نمي‌شناختم. تازه يك سال به اين محل آمده بودند. كسي آنها را غير از ساعت‌هاي غروب و بعدازظهر نمي‌ديد. گمانم يك سال بود كه ازدواج كرده بودند.» او درباره فوتباليست بودن رضا مي‌گويد: «هيچ كس فوتبال بازي كردن آقا رضا را نديده بود. حتي كسي نمي‌دانست كه او پايش را به توپ زده. آنقدر كه حال و روزش خراب بود. صورت تكيده و بدن نحيفش به ورزشكارها نمي‌آمد. وقتي زنش را كشت گفتند فوتباليست بوده. من كه هنوز هم مي‌گويم آقارضا فوتباليست نبود. اما آدم مودب و مهرباني بود. هر روز وقتي براي خريد مي‌آمد سلام و عليك گرمي مي‌كرد و حال همه را مي‌پرسيد. آقارضا يك مشكلي در زندگي‌اش داشت كه كسي از آن خبر نداشت.» يكي از زن‌هاي ميانسال همسايه كه گوشه‌هاي چادرش را محكم در يكي از مشت‌هايش نگه داشته از مغازه‌دار مي‌خواهد تا در بيرون آوردن دبه ماست از داخل يخچال كمكش كند. همين كه حرف زن كشته شده را در آپارتمان روبه رويي سوپري مي‌شنود نفس نفس زدن‌هايش قطع مي‌شود و مي‌گويد: «دختره يك سال هم نبود كه زنش شده بود. جوون و معتاد و لاغر بود. آخر هم كسي نفهميد كه دختر به اين خوبي چرا زن اين مرد شده بود.»

يك آرامش توفاني

حادثه دقيقا در ساعت پنج بعداز ظهر روز هفدهم فروردين ماه اتفاق افتاد. شيوا همسر تازه از سر كار به خانه آمده بود و هنوز لباس‌هاي بيرون را بر تن داشت. زن دلش به زندگي نبود و با هر بهانه‌اي از كوره در مي‌رفت. طبق معمول يك جروبحث معمولي آتش يك دعواي پر سر و صدا را در خانه آنها آماده كرد. زن و مرد پشت سر هم فرياد مي‌زدند… وسايل شكستني خانه يكي بعد از ديگري به ديوار پرتاب مي‌شد و مي‌شكست. شايد آن روز عصر رضا بيشتر از حد معمول شيشه مصرف كرده بود. كسي نمي‌داند كه رضا با نقشه قبلي براي كشتن شيوا به خانه آمده بود يا نه. ناگهان بعد از چند دقيقه دعواي توفاني، آرامشي مطلق بر فضا حاكم شد. اين سكوت براي همسايه‌ها عجيب بود. رضا در لحظه اوج درگيري با همسرش روسري او را از روي مبل برداشته بود و دور گردن همسرش پيچيده بود. شيوا بعد از تقلاي چند دقيقه‌اي جلوي چشم‌هاي رضا جان داد و چشم‌هايش را فرو بست. رضا ماند و همسري كه بي‌جان روي زمين افتاده بود. همه مدارك و عكس‌ها و هر چيزي كه نشاني از هويت او در آن خانه را داشت را جمع كرد و بيرون زد. يكي از همسايه‌ها او را ديد كه با چهره پريشان سوار بر موتورش شد و ناپديد شد. حالا هنوز كسي رضا را نديده. هيچ‌كس نمي‌داند رضا بعد از كشتن همسرش به چه چيز فكر مي‌كرده. شايد توهم شيشه او را به روزهاي اوج قهرماني‌اش برده و لبخند زده؛ شايد هم با دست‌هاي خوني روي موتور لحظه‌هاي جان دادن همسرش را بارها و بارها در ذهن مرور كرده است.

 منبع:روزنامه اعتماد 

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا