ترشی عاشق، تلخی معشوق
آنچه در پی می آید، گزارش سخنرانی استاد مصطفی ملکیان در جمع تعدادی از دانشجویان و استادان و علاقمندان عرفان و فلسفه است. او با تحلیلی که از مفهوم عشق در ادبیات عرفانی ارائه می دهد، ابعاد مختلف تراژدی عاشقی و مهجوری و برخورد مصالح و خوشایندها در زندگی بشر را توصیف می کند. بخش پایانی را بخوانید:
وجوه تراژیک زندگی؛ رنج های گریزناپذیر زندگی
وی افزود: «چرا حقیقت ناگوار است؟ به دو جهت: یکی اینکه بسیاری از حقایق به انسان رنج های گریزناپذیر زندگی را می نمایاند و رنج اگر گریزناپذیر باشد، البته تلخ است. به این رنج های گریزناپذیر زندگی، وجوه تراژیک زندگی می گوییم. یک وقت من یک رنجی می برم که گریزپذیر است، دردی می کشم که گریزپذیر است؛ مثلا درد دندان دارم، می توانم رجوع کنم به دندانپزشک و از شر این دندان درد رهایی پیدا کنم اما اگر تو واقعا طالب حقیقت باشی و از استاد بخواهی که تو را با حقیقت آشنا کند، می بینی که با یک دسته از حقایقی تو را آشنا می کند که این حقایق رنج های گریزناپذیر به تو می دهند و چون تلخ است، می گویید کاش ما را در همان آرزو اندیشی، خیال ها، رویاها، اوهام و افسانه هایمان گذاشته بودند. چرا مرا با این حقیقت تلخ آشنا کردند؟»
مرگ، تنهایی، عدم بازگشت گذشته؛ حقایق رنج آفرین
ملکیان در توضیح برخی از حقایقی که سبب رنج های گریزناپذیر می شوند، گفت: «مثل این که تو را با مرگ آشنا کنند. انسان از وقتی که به حتمیت مرگ پی می برد، به یک چیز تلخ پی می برد. برای همین است که بچه ها، تقریبا از سن 7 سالگی که می فهمند واقعیت گریزناپذیر زندگی مرگ است، دردی بر دردهای شان اضافه می شود یا به تعبیر دقیق تر، رنجی بر رنج های شان افزوده می شود. وقتی استاد من، به من، تنهایی انسان را نشان می دهد؛ که اگر انسان به آسمان ببرند یا به زمین بیاید و خودش را به آب و آتش بزند، خودش را به در و دیوار بکوبد، مفری از تنهایی ندارد، البته رنجی بر من وارد کرده است. البته تنهایی هم از حقایق زندگی است اما حقیقت تلخی است؛ این که آدمی بداند تنهایی سرنوشت محتوم من است و از تنهایی می رنجم اما هیچ راهی ندارم.»
وی ادامه داد: «این که گذشته قابل ارجاع نیست، گذشته را نمی توان برگرداند، این هم، یکی از حقایق تلخ است. چقدر ما از این که کاری در گذشته انجام داده ایم یا یک فرصتی را از دست داده ایم که دیگر نمی توانیم آن فرصت را برگردانیم و از آن استفاده بکنیم، رنج می بریم؟ دیگر نمی توانیم اثر آن کار را در زندگی مان از بین ببریم. در واقع بازنگشتن گذشته هم یکی از حقایق زندگی است. این بازگشت ناپذیری گذشته به حدی است که متکلمان ما و متکلمان همه ادیان، می گفتند خدا هم قادر به بازگرداندن گذشته نیست.
خدا می تواند الان کاری کند که من عمل x را انجام ندهم، خداوند می تواند اگر من پریروز عملی را انجام دادم، کاری کند که آثار و نتایج آن عمل را فراموش کنم؛ چون آثار و نتایج آن باز به زمان حال مربوط می شود اما خدا نمی تواند اگر من پریروز صبح صبحانه نیمرو خوردم، کاری بکند که من پریروز نیمرو نخورده باشم. پریروز می توانست کاری بکند که من پریروز نیمرو نخورم اما اگر پریروز صبحانه نیمرو خورده باشم، دیگر خدا نمی تواند کاری بکند که من پریروز صبحانه نخورده باشم.
وقتی ما در باب خدا این سخن را می گوییم، در باب انسان هم این که گذشته بازگشت ناپذیر است، یک رنج بزرگ ما است؛ چون خیلی وقت ها، ما بیشتر رنج هایمان از این است که یک گذشته یا یک برهه ای از گذشته را نمی توانیم کان لم یکن بکنیم.»
رسیدن به پاکی مطلق ممکن نیست
ملکیان افزود: «یک حقیقت دیگر این است که تو، پاک مطلق، نمی توانی زندگی بکنی. این همه ما را رنج می دهد. هیچ کسی نیست که جویای پاکی مطلق نباشد اما این پاکی مطلق در وسع هیچ انسانی نیست. هیچ انسانی زندگی بی لکه نمی تواند داشته باشد. هر انسانی، حتی اگر زندگی اش مانند برف روی اورست هم باشد، اگر دقت بکند و با چشم تیزتر به آن بنگرد، می بیند که لکه های ریز سیاهی مانند دوده بر روی آن است.
ما در عین این که آرزوی عصمت (بی خطایی) داریم، بدون خطای اخلاقی نمی توانیم زندگی کنیم. لا محاله حسد پیدا می کنیم، عجب پیدا می کنیم و لامحاله هر مفسده اخلاقی برونی یا درونی، یعنی چه به خوی اخلاقی مربوط شود و چه به رفتار اخلاقی مربوط شود، در زندگی ما هست. لامحاله انسان جوری ساخته شده که فطرتا، جویای عصمت است. فطرتا آرزو دارد که زندگی مانند برف داشته باشد ولی هیچ کس این را ندارد. البته برخی مان، کارنامه سفیدتری از دیگری داریم اما کسی که کارنامه اش کاملا سفید باشد وجود ندارد. این هم یک حقیقت رنج آور است.»
رسیدن به هدف، تضمین شده نیست
ملکیان درباره یکی دیگر از حقایق رنج آور زندگی گفت: «یکی دیگر از حقیقت های رنج آور زندگی این است که در زندگی هر هدفی، ولو همه کوشش های رسیدن به آن هدف را انجام داده باشیم، باز هم رسیدن به آن هدف تضمین شده نیست. این که هدف کار من، لزوما باید با نتیجه اش انطباق داشته باشد، از قوانین جهان هستی نیست. تو هر چقدر از توانت ساخته است، در راه رسیدن به هدفت انجام بده ولی گمان مکن که حتما به هدفت می رسی.
ابدا اینگونه نیست. چون به هدف رسیدن تو معلول دست به دست هم دادن میلیاردها رویداد است که یکی از آن رویدادها فعالیت شخص خود تو است. این حقیقتی است که البته رنج آور است. اینکه آدم هر چه از توانش برمی آید انجام داده باشد، یعنی به گفته قدمای ما استمداد وسع کرده باشد اما باز هم به هدفش نرسد، این حقیقتی است که حقیقت تراژیک زندگی است.»
شرهای اجتناب ناپذیر
وی افزود: «البته وجوه تراژیک زندگی، فقط اینها نیستند. تعداد این وجوه تراژیک، به نظر فیلسوفان و فرزانگان و عارفان مختلف، متفاوت است. اینها شرهای اجتناب ناپذیرند. وقتی ما با اینها مواجه می شویم، هر کودکی وقتی متوجه این شد که زندگی، تضمینی برای رسیدن به هیچ هدفی نیست، هیچ هدفی تضمین ندارد که به آن برسیم، با یک شوک مواجه می شود و از این نظر است که ما معمولا تا می آییم به 18 سالگی برسیم، سالی یکی دو شوک جدید به ما وارد می شود. در 18 سالگی است که تقریبا از هیچ کدام از وجوه تراژیک زندگی بی خبر نیستیم. اینها همه اش تلخ است.»
تنها حقیقت، شما را نجات خواهد داد
مؤلف کتاب حدیث آرزومندی درباره یکی دیگر از وجوه تلخی حقایق گفت: «وجه سوم تلخی حقایق در این است که ما خیلی وقت ها با وجود تراژیک زندگی سر و کار نداریم اما من باید حقیقتی را به اطلاع تو برسانم. این حقیقت، خوشایند نیست.
مثلا به تعبیر حضرت عیسی، وظیفه ما این است که در پی حقیقت باشیم؛ چرا که تنها حقیقت شما را نجات خواهد داد. من وظیفه ام این است که به تو بگویم، مادر تو از این بیماری جان سالم به در نخواهد برد.
فرزند تو، با این بیماری از دنیا خواهد رفت، این حقایق، دیگر از وجوه تراژیک زندگی نیست. اینها، جزو واقعیت ها است؛ نه جزو قوانین. اگر من خیرخواه باشم، نباید تو را از واقعیت ها بی خبر بگذارم. بسیاری از حقایق هست که کسانی که آنها را از تو کتمان می کنند، به تو خیانت می کنند.
من که می خواهم به تو خدمت کنم، مجبورم تو را با این حقایق آشنا کنم. وقتی که با این حقایق هم آشنا می شوی، می بینی که چقدر ممکن است زندگی تو را تلخ کند.»
وی افزود: «علی بن ابی طالب (ع)، در جمله ای فرمودند «من حذّرک من بشّرک: کسی که تو را از چیزی بر حذر داشت مانند این است که به تو مژده ای داده است. بنابراین؛ من اول یک خبر ناگوار به تو می دهم اما در نهایت، یعنی اگر به خوشایندت فکر نکنی و به مصلحتت فکر بکنی، می بینی که در نهایت من به تو خدمت کرده ام و این خدمت است که مرا در نظر تو ناگوار کرده است.»
به ازای کشف هر حقیقت، باید انضباط داشت
ملکیان درباره وجه چهارم تلخی حقایق ابراز داشت: «اما چیز چهارمی هم در باب حقیقت ناگوار است و آن این که به ازای کشف هر حقیقتی که تو آشنا می شوی، باید انضباطی داشته باشی. هیچ حقیقتی در زندگی نیست که وقتی فهمیدم، متوجه نشوم که باید انضباط جدیدی در زندگی ام داشته باشم.
یعنی اگر فهمیدم که آب در 100 سانتیگراد به جوش می آید، می فهمم که باید حواسم باشد که دستم را در آب بالای 100 درجه سانتیگراد نکنم و اگر فهمیدم که وزن مخصوص آدم نسبت به بعضی از مایعات بیشتر و نسبت به بعضی مایعات کمتر است، هم نسبت به مایعاتی که نسبت به آنها وزن مخصوصم بیشتر است و هم نسبت به مایعاتی که وزن مخصوصم نسبت به آنها کمتر است انضباط پیدا کنم؛ یعنی خودم را وفق بدهم. وقتی انسان می فهمد که آنچنان که روی زمین می تواند راه برود، روی هوا نمی تواند راه برود، معنایش این است که هیچ وقت پنجره ای را باز نکن و پایت را در فضا مگذار. به ازای کشف هر حقیقتی، در فیزیک، شیمی، زیست شناسی، روانشناسی، جامعه شناسی، ما یک انضباط هایی برای مان تعیین می شود؛ یعنی اینقدر هم یله نیستیم که بخواهیم زندگی کنیم.»
وی ادامه داد: «به ازای هر قانونی که کشف می شود، یک سلسله انضباط های جدیدی بر ما تحمیل می شود. یعنی وقتی من می فهمم که اگر دستم را به فلان میوه مالیدم، سیاه می شود؛ از این به بعد می فهمم اگر نخواهم در مجلسی با دست سیاه وارد شوم، دستم را نباید به آن میوه بمالم. به تعبیر دیگر، هر قانونی، یک دیوار جدید پیش پای ما می گذارد.
آن وقت، وقتی قوانین با هم متشابک می شوند؛ یعنی در یک طبقه، مثل تار و پود پارچه در هم فرو می روند، سیر کردن از لابلای این قوانین، یک بندبازی خیلی عجیب و غریبی است. آدم باید چنان بدنبازی در زندگیش بکند که سرش به سنگ هیچ کدام ازا این قوانین نخورد؛ چون همه این قوانین، در مقابل ما ایستاده اند که بگویند اگر بخواهی حواست به ما نباشد ما هستیم. این جور نیست که وقتی هوا روشن است، من این دیوار را می بینم که اگر به طرفش رفتم این دیوار سرم را بشکند ولی وقتی هوا تاریک باشد، دیوار بگوید «این بیچاره که مرا نمی بیند، بنابراین اگر سرش به من خورد، من سرش را نشکنم!»
ملکیان تاکید کرد: «بنابراین، تو چه جاهل به قوانین باشی و چه دانای به آنها باشی، اگر با یک قانونی تصادم پیدا کردی، سرت می شکند. آن وقت استادی که مدام دارد به تو قانون یاد می دهد، در واقع به تو می گوید اینجا یک دیوار دیگر هست، اینجا یک بن بست دیگر هست، اینجا یک مانع دیگر هست و آدم را منضبط می کند. هر چه ما حقایق بیشتری درک می کنیم، انضباط مان باید در زندگی بیشتر شود.
وقتی که من بچه بودم، نمی دانستم اگر دندانم را مسواک نکنم عمرش کم می شود اما وقتی معلم زیست شناسی من به من یاد داد که دندان را اگر به صورت خاصی مسواک نکنم، عمرش کم می شود، باز یک انضباط جدیدی در زندگی من آمد؛ این که حواست باشد که اگر تو دندان را می خواهی، یک سلسله انضباطات را باید رعایت کنی.
با دندانت هر میوه و هر هسته ای را نمی توانی بشکنی. تا وقتی که نمی دانستم و فکر می کردم با دندانم هر بادامی را می توانم بشکنم، بی انضباط تر زندگی می کردم ولی حالا دیگر منضبط می شوم. اینها وقتی به ما آشنایی می دهند که اینگونه هستیم، ما در واقع از این نوع آشنایی ها رنج می بریم. اینها در باب حقیقت است.»